ریشه و علت لشکرکشی ابرهه به مکه
اصحاب فیل عنوان قومی است که تنها یک بار در سوره فیل در قرآن آمده و داستان آن در روایات و قصص با حمله ابرهه به مکه مربوط می شود.در روایات از اصحاب فیل به عنوان قومی مهاجم از جنوب حجاز یاد شده است که هدف ویران کردن کعبه را داشتند و شخصی به نام ابرهه ، حاکم یمن فرمانروای آنان بوده است.

همیشه برای من این سوال بود که دلیل لشکرکشی ابرهه به مکه چه بوده است؟ قطعا قصد او برای کشورگشایی و تصرف سرزمین مکه نبوده است ، چرا که سرزمین مکه به علت موقعیت جغرافیایی چندان ارزشی نداشته است. پس چه چیز باعث این عمل گشته؟ آیا ابرهه موحد بود؟ آیا ابرهه به خاطر تخریب بتهای مکه قصد این کار را داشته است؟

کشور یمن در جنوب غربی عربستان واقع شده است . قبایل مختلفی در آنجا حکومت کردند و از آن جمله قبیله بنی حمیر که سالها در آنجا حکومت داشتند.زرعه بن تبّان-ذونواس-یکی از پادشاهان این قبیله در یکی از سفرهایش به شهر یثرب سخت تحت تأثیر تبلیغات یهودیان مهاجر یثرب قرار گرفت و از بت پرستی دست کشید وبه دین یهود درآمد. طولی نکشید ذونواس از یهودیان متعصب گردید و به نشر آن در سرتاسر جزیره العرب و شهرهایی که تحت حکومتش بود کمر بست ، تا آنجا که پیروان ادیان دیگر را به سختی شکنجه می کرد تا به دین یهود درآیند. مردم نجران یکی از شهرهای شمالی یمن چندی بود که آیین مسیحیت را پذیرفته بودند و به شدت از آن دفاع می کردند ، به همین جهت از پذیرفتن آیین یهود سرپیچی کرده و از اطاعت یهود سر باز زدند.

ذونواس خشمگین شد وتصمیم گرفت آنها را به سخت ترین وضع شکنجه کند. به همین جهت دستور داد خندقی حفر کردند و آتش یادی در آن افروخته و مخالفین دین یهود را در آن بیاندازند و بیشتر اهالی نجران را در آتش سوزاند و گروهی را با شمشیر سرکوب کرد و جمع کشته شدگان آنروز را بیست هزار نفر نوشته اند.به عقیده گروه زیادی از مفسران قران داستان اصحاب اخدود در قران کریم1 اشاره به همین ماجرا دارد.

یکی از مسیحیان نجران ، ذوس ذی ثعلبان توانست جان سالم بدر ببرد و به سوی روم بگریزد.او توانست خود را به دربار امپراتور روم در قسطنطنیه برساند و خبر این کشتار فجیع را به امپراتور روم که مسیحی بود بازگو کند.از قیصر روم تقاضای لشکری کرد تا به نجران برگرددولی قیصر بهانه آورد که :"یمن از من دور است و لشکر روم رغبتی به آنجا ندارد،ولی من نامه ای به نجاشی پادشاه حبشه می نویسم تا وی شما را یاری کند.” قیصر نامه ای به پادشاه حبشه نوشت که :"دوس ذی ثعلبان می رسد و مراعات وی کنید.” دوس نامه راگرفت و با شتاب به سمت

1.قرآن کریم، سوره بروج ،آیات 1 الی10

نجاشی در حبشه رفت و نامه را به او داد وقصه ظلمی که به اهالی نجران شده را با او درمیان گذاشت و از نجاشی طلب کمک کرد. نجاشی قبول کرد و هفتاد هزار سوار با وی فرستاد. البتهاز گزارشها چنین بر می اید که حبشیان دوبار برای سرکوب ذونواس به یمن تاختند.در حمله نخست سپاهی به فرماندهی ارباط و در دفعه دوم سپاهی به فرماندهی ابرهه به سمت یمن روانه کردند.در هر صورت جنگ به شکست ذونواس انجامید و ذونواس از ترس اسارت سوار بر اسب به سوی دریا رفت و جان باخت.

 طبری ابرهه را جاه طلب و سرکش معرفی کرده است او همین قدر که به قدرت رسید نافرمانی کرد و از دادن خراج خودداری نمود به همین دلیل نجاشی سپاهی به فرماندهی ارباط برای سرکوب وی فرستاد ولی ابرهه فرمانده سپاه نجاشی را در جنگ تن به تن به کمک غلام خود کشت.ابرهه پس از شکست رقبای خود و تسلط بر یمن و برای جلب حمایت پادشاه حبشه و امپراتوری روم به فکر ساختن کلیسای بزرگ و باشکوهی افتاد . ابرهه - قُلیس - این کلیسای بی نظیر را در شهر صنعا ساخت و قصد داشت آن را زیارتگاه عرب کند.این عمل به گوش اعراب رسید و برای آنها بسیار گران آمد و تصمیم گرفتند که به نوعی آن کلیسا را تضعیف و تخفیف کنند تا خبرش به همه جا سرایت کند.

“آنگاه عرب شنیدند که ابرهه کلیسایی کرده است و آن چنان عمارتی پدید آورده است و دعوی کرده است که حج جمله عرب باز آنجا افگند از کعبه . ایشان را غیرت برخاست و دربند آن شدند که به نوعی استخفافی بر آن کلیسا آورند که جمله جهانیان را معلوم شود. پس یکی از قبیله بنی فقیم برخاست – و بنی فقیم از قبیله بنی کنانه بودند- و گفت :"من بروم حیلتی بسازم که چهارگوشه ی خانه وی به نجاست بیالایم وکاری کنم تا قیامت از آن باز گویند.” “1و آن عرب چنان کرد.” پس چون خادمان به اندرون آمدند و دیدند که همه جای در نجاست گرفته است و آن مرد این همه حرکتهای خارج کرده است و محراب و چهار گوشه ی کلیسیا به نجاست بیالوده است. خادمان از خود بترسیدند که ابرهه ایشان را سیاست فرماید یا عبرتی با ایشان کند. پس در حال، برفتند و او را از آن حال خبر دادند و گفتند ” ای ملک ، دوش مردی عرب بیامد به حیلت در کلیسا چنین و چنان حرکت ها کرد و ما میدانیم که این اعرابی این حرکت خبث کرده است و این چنین حالی با قلیس به دست آورده است از بهر آن که ایشان شنیده اند که تو چنین عمارتی کرده ای و فرموده ای و این از بهر آن کرده اند که تو حج جمله اعراب باز آن جایگاه افکنده ای تا حج آن جایگاه کنند و ایشان در بند این نکالی شدند و چنین ستیزه ها بر قلیس کردند که خانه توست."."2

1..ابن هشام ، سیرت رسول الله  ،ص35.

2. همان ، ص 36

پس ابرهه چون این سخنان را شنید به قلیس رفت و آنچه اتفاق افتاده بود . وابرهه خبر يافت و سخت خشمگين شد و گفت:«عربان به حمايت خانه خويش اين كار كردند به خدا آن را سنگ به سنگ ويران مى كنم.»

و به نجاشى نامه نوشت و قصه را خبر داد و از او خواست كه محمود فيل خود را بفرستد و آن فيلى بود كه در همه زمين به تنومندى و بزرگى و قوت آن بود1. پس سوگند خورد تا نرود و خانه کعبه را خراب نکند و سنگهای خانه کعبه را به یمن نیاورد قرار نگیرد. وبقیه ماجرا که خارج بحث ماست که از ذکر آن در اینجا خودداری می کنم.

کعبه یکی از شعائر و نشانه های خدایی است و حرمت دارد هر چند در زمان جاهلیت در خانه خدا و اطراف آن بت بوده است اما ابرهه به جای آنکه با بت پرستی به مبارزه برخیزد و در مقام نابودی بتها برآید ، به تخریب کعبه روی آورد. ابرهه در صدد برآمد که نشانه و شعائر خدایی را نابود کند. خدا نیز به دفاع از خانه و شعائر خود برآمد. او قصد تخریب کعبه را داشت نه بدان جهت که بتخانه بود، بلکه چون  در منطقه یمن که ابرهه در آنجا بود و مردم منطقه عرب بودند ، احترام بسیار به کعبه می گذاشتند و کعبه را زیارتگاهی می دانستند ، وی می -خواست برای زیارتگاه آنان جایگزینی قرار دهد تا مردم به زیارت کعبه نروند . چون در اجرای این نقشه موفق نشد تصمیم به تخریب کعبه گرفت که خداوند شرش را دفع نمود.

   1.تاریخ طبری ، ج 2 ، ص 687

 

 

منابع و ماخذ:

1.ابن سعد ، محمد ، طبقات کبری ، مترجم محمود مهدوی دامغانی ،جلد1 ،تهران: فرهنگ و اندیشه، -۱۳۷۴

2.ابن هشام،عبدالمالک ، سیرت رسول الله،

3.دوانی، علی ، تاریخ اسلام از اغاز تا هجرت ، قم : دفتر انتشارات اسلامی

4.رسولی محلاتی ، سید هاشم ،درس هایی از تاریخ تحلیلی اسلام ،ماهنامه پاسدار اسلام ،1367

5.سبحانی ، جعفر ، فروغ ابدیت ، جلد 1 ، قم :دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم

6.طبری ، محمد بن جریر ، تاریخ طبری ( الرسل و الملوک) ، جلد 2 ، مترجم ابوالقاسم پاینده ،کتابخانه دیجیتال دانشگاه قران و حدیث

   یکشنبه 23 بهمن 1401نظر دهید »

فضل‌بن سهل سرخسى، كنيه‌اش ابوالعباس، وزير ايرانى مأمون خليفۀ عباسى. خاندان او را از بازماندگان خاندانهاى حكومتگر ايرانى پيش از اسلام (اولاد ملوك الفُرس المَجوس) دانسته‌اند (رجوع کنید به خطيب بغدادى، ج‌14، ص‌298؛ ابن‌طقطقى، ص‌221). از نسبت او به سرخسى (رجوع کنید به ابن‌خلكان، ج‌4، ص‌41) برمى‌آيد كه كه زادگاهش شهر سرخس در خراسان بوده ‌است. سال تولد او معلوم نيست. پدر وى، سهل‌بن زادانفروخ، در دورۀ خلافت مهدى عباسى يا پسرش هارون‌الرشيد از آيين زردشتى به‌اسلام گرويد و تحت حمايت يحيى‌بن خالد برمكى، وزير هارون، وارد دستگاه ديوانى برمكيان شد (رجوع کنید به خطيب بغدادى، ابن‌خلكان، همانجاها؛ براى آگاهى از روايات مختلف در اين خصوص‌ رجوع کنید به جهشيارى، ص‌229ـ230؛ ابن‌عمرانى، ص‌98؛ ابن‌خلكان، ج‌2، ص120؛ نيز رجوع کنید به حسن‌بن سهل*). پسران وى، حسن و فضل، هم زمان با او اسلام آوردند (رجوع کنید به ابن‌جوزى، ج‌11، ص240؛ ابن‌اثير، ج‌6، ص‌197؛ قس خطيب بغدادى، ج‌14، ص‌298ـ299؛ ابن‌خلكان، همانجا). گفته‌ شده‌ است که حسن و فضل در ابتدا با طالع‌بينى گذران زندگی مى‌كردند (ابن‌عمرانى، همانجا)، اما در پى ورود پدرشان به دربار عباسى، اين دو نيز به خدمت فرزندان يحيى درآمدند(رجوع کنید به خطيب بغدادى، ج‌14، ص‌298؛ قس جهشيارى، ص230). فضل در دستگاه ديوانى برمكيان ارتقا يافت و در شمار ملازمان جعفربن يحيى برمكى قرارگرفت (رجوع کنید به ابن‌خلكان، همانجا). اين پيشرفت زمانى آغاز شد كه نكته‌سنجى و كاردانى فضل نزد يحيى برمكى آشكار شد و يحيى او را به هارون معرفى كرد و از او ستايش نمود و توانايى او موجب توجه هارون به وى گشت. سپس فضل‌بن سهل با وساطت جعفربن يحيى به‌ خدمت مأمون، كه در آن هنگام وليعهد بود، پيوست. پس از آن، مأمون كارهاى خراسان را بهر عهدۀ فضل‌بن سهل گذشت (جهشيارى، ص‌266؛ قس خطيب بغدادى، ج‌14، ص‌298ـ299، كه روايت كاملاً متفاوتى را نقل كرده ‌است). به‌ روايتى، در همين روزگار و در سال 190 فضل به‌ دست مأمون اسلام آورد (ابن‌خلكان، همانجا؛ صفدى، ج‌24، ص‌42).

نقش سياسى فضل‌بن سهل از زمانى آشكار شد كه هارون چندى پس از انتخاب پسرش امين به ولايتعهدى، در 183 پسر ديگرش مأمون را به‌عنوان وليعهد دوم برگزيد و حكومت سرزمينهاى شرق خلافت اسلامى، از همدان تا خراسان و سند، را به‌طور مستقل به مأمون واگذار كرد (رجوع کنید به يعقوبى، ج‌2، ص‌415، 419ـ421؛ طبرى، ج‌8، ص‌275؛ ابن‌عمرانى، ص‌76).

در سال 192 هارون، با وجود بيمارى، براى فرونشاندن شورش رافع‌بن ليث، قصد سفر به خراسان را كرد و مأمون، به توصيۀ فضل‌بن سهل، با اصرار از هارون خواست همراه وى برود، چون به گفتۀ فضل، با حضور زُبَيده مادر امين و داییهاى او از بنى‌عباس، امكان لغو وليعهدى مأمون در صورت وفات هارون بسيار بود (طبرى، ج‌8، ص‌338؛ جهشيارى، ص‌226). با مرگ هارون در طوس در سال 193 و آشكار شدن اختلاف امراى سپاه در حمايت از امين يا مأمون، فضل‌بن سهل کوشید تعهدات امراى سپاه را در وفادارى به مأمون به آنان يادآورى نمايد (رجوع کنید به طبرى، ج‌8، ص‌372).

در اين هنگام مأمون، براى سركوب شورش رافع‌بن ليث، در مرو بود (ابن‌اعثم كوفى، ج‌8، ص‌397). امين تصميم گرفت براى پسرش، موسى، بيعت بگيرد و مأمون را از ولايتعهدى خلع كند و او را به بغداد فراخواند. از این رو، مأمون برای حفظ ميراثش در امور خراسان سخت نگران بود و سرانجام، به توصيۀ فضل‌بن سهل و حسن‌بن سهل، تصميم گرفت در خراسان بماند (رجوع کنید به طبرى، ج‌8، ص‌399ـ404؛ جهشيارى، ص‌289ـ290؛ ابن‌جوزى، ج10، ص‌5). امين به تحريك فضل‌بن ربيع( وزير) و على‌بن عيسى‌بن ماهان( سردار لشكر)، خلافت خود را در بغداد تثبيت نمود و عهدنامۀ ولايتعهدى مأمون را لغو و فرزند خود را وليعهد اعلام كرد و به‌ اين ترتيب، مناسبات امين و مأمون منازعه‌آميز گرديد (رجوع کنید به يعقوبى، ج‌2، ص‌436؛ مقدسى، ج‌6، ص‌107ـ108).

فضل‌بن سهل، به‌ رغم نااميدى مأمون در اين باره و حتى تمايلش به كناره‌گيرى از ولايتعهدى، او را به مقاومت تشويق كرد و مسئوليت پيگيرى اين امر را برعهده گرفت (ابن‌طقطقى، ص‌213).

بعدها پس از كشته‌شدن امين و تثبيت خلافت مأمون در 198، مأمون كه خود را مديون فضل‌بن سهل مى‌دانست، به او لقب ذوالرياستين (رياست قلم و شمشير) داد و ديوان و سپاه را به فضل سپرد و وى را در رجب سال 196 حاكم تمام سرزمينهاى شرق، از همدان تا تبت و از درياى خزر تا خليج‌فارس و درياى هند، ساخت (مقدسى، ج‌6، ص‌108ـ109؛ حمزه ذهبى، حوادث و وفيات، ص‌35ـ36؛ براى روايتى ديگر دربارۀ اين لقب رجوع کنید به بيهقى، ص‌172). به ‌اين ترتيب، فضل نخستين وزيرى بود كه امارت و وزارت را باهم عهده‌دار شد (جهشيارى، ص‌306). مأمون حتى دستور داد به نام وى سكه‌هايى زدند كه لقب ذوالرياسين بر آنها حك شده بود (مجمل‌التواريخ و القصص، ص350). اوج‌اقتدار فضل سال 201 و زمانى بود كه فضل درخواست كناره‌گيرى كرد، كه ظاهراً نماشى سياسى براى كسب اختيارات بيشتر بود. مأمون نيز با تجليل فراوان از وى در مقام وزارت، اختيار كامل تدبير امور نظامى و ادارى حكومت خود را به وى تفويض كرد و اموال و مواجب بسيارى به او و برادرش بخشيد. مأمون قاضيان و فقيهان و سرداران را بر اين نامه شاهد گرفت، آن را به تأييد امام رضا عليه‌السلام به‌عنوان وليعهد رسانيد و دستور داد نسخه‌اى از آن را در تمام بلاد پخش كنند (رجوع کنید به ابن‌بابويه، ج‌2، ص‌354ـ362). در اين سند شرح خدمات فضل در تثبيت خلافت مأمون، ازجمله غلبه بر امين و نيز سركوب شورش ابوالسرايا* و يوسف بَرْم* و برخى ديگر، ذكر شده و از تدابير نظامى وى براى تسلط تركان خلجى و امراى مناطقى چون طبرستان، ديلم، كابل، جبال، غَرجستان، غور، جبل تبت، ارمينيه و حجاز تقدير گردیده ‌است (همو، ج‌2، ص‌358ـ359). در اين زمان، جايگاه و موقعيت ممتاز سهل به‌ گونه‌اى بود كه به‌ دستور مأمون پرچم و علامتى مخصوص‌، به ‌شكل نيزه‌اى دو شاخ، به او اختصاص‌يافت. پرچم را نُعَيم‌بن خازم( از سرداران عرب) و علامت را على‌بن هشام( از بزرگان و اشراف ايرانى خراسان) حمل مى‌كردند (جهشيارى، ص‌305ـ306؛ مقدسى، ج‌6، ص‌109). مأمون در تمام امور دينى و سياسى با او مشورت مى‌كرد(رجوع کنید به جهشيارى، ص‌278). همچنين گفته‌ شده ‌است فضل‌بن سهل مأمون را به انتخاب امام رضا عليه‌السلام به ولايتعهدى متمايل ساخت. به نظر بزرگان دربار مأمون، اين مطلب با پيشنهاد فضل صورت گرفت. همچنين مخالفان عمدتاً نظامى و عرب‌تبارش، از جمله هَرثَمة‌بن اَعْيَن و نعيم‌بن خازم، او را متهم مى‌كردند كه اين «مجوسى‌زاده» (فضل‌بن سهل) به‌بهانۀ آل‌على عليه‌السلام، قصد دارد خلافت را به سوی سلطنت پادشاهان قديم و كسرایيان ايران سوق دهد(جهشيارى، ص‌313، 317ـ318؛ قس ابوالفرج‌اصفهانى، ص‌454). در عراق نيز چنين شايع شده ‌بود كه فضل كاملاً بر مأمون مسلط گشته و انتخاب امام رضا عليه‌السلام به ولايتعهدى نيز ناشى از فكر و نفوذ اوسپست (رجوع کنید به ابن‌بابويه، ج‌2، ص330، 342، 370؛ ابن‌جوزى، ج10، ص‌73ـ74؛ قس ابن‌بابويه، ج‌2، ص‌342ـ345). با انتخاب امام رضا عليه‌السلام به ولايتعهدى، رنگ سياه پرچم و لباس عباسيان به سبز تغيير يافت، كه به‌ زعم عده‌اى همان رنگ لباس شاهان ايرانى پيش از اسلام (رجوع کنید به جهشيارى، ص‌313) و در اثر اقدام فضل‌بن سهل بود. به دنبال آن، عباسيان در بغداد و دیگر شهرهای عراق شورش كردند و حسن، برادر فضل، كه از سوى وى به‌ حاكمیت عراق برگزيده شده ‌بود، نتوانست اوضاع را سامان دهد و در بغداد، پس از خلع مأمون از خلافت، به‌نام ابراهيم‌بن مهدى عباسى خطبه خوانده‌ شد. فضل‌بن سهل اوضاع آشفتۀ عراق و ديگر بلاد را از مأمون پنهان کرد، اما امام رضا عليه‌السلام مأمون را آگاه ساخت. برخى سران لشكر نيز، كه مأمون آنان را از تعرض فضل امان داد، دربارۀ اقدامات فضل و اوضاع عراق چنين گزارشهايى به مأمون دادند. بعداً فضل آنان را كيفر داد. مأمون به فضل‌بن سهل بدبين شد. از ندامت فضل از اين وضع و عذرخواهى‌اش از مأمون هم‌ سخن به‌ ميان آمده‌ است (رجوع کنید به طبرى، ج‌8، ص‌564ـ565؛ ابن‌جوزى، ج10، ص‌85، 108؛ ذهبى، حوادث و وفيات 201ـ220، ص10؛ قس ثعالبى، 1977، ص‌97ـ98). اين وضع به تغيير جايگاه فضل نزد مأمون انجامید، به‌خصوص‌ كه امام رضا عليه‌السلام نيز به مأمون گوشزد كرد که عباسيان در عراق از ولايتعهدى من ناخرسندند (ابن‌بابويه، ج‌2، ص‌326؛ ثعالبى، 1990، ص‌121). دربارۀ مناسبات امام رضا عليه‌السلام و فضل‌بن سهل گزارشهاى متناقضى وجود دارد. برخى فضل را به تشيع متهم كرده و برخى از دشمنى او با امام سخن گفته‌اند (ابوالفرج‌اصفهانى، ص‌456؛ ابن‌بابويه، ج‌2، ص‌316، 347ـ349؛ بيهقى، ص170؛ ابن‌خلكان، ج‌4، ص‌41). دربارۀ موافقت يا مخالفت خاندان سهل با ولايتعهدى امام رضا عليه‌السلام نيز رواياتی وجود دارد (ابوالفرج‌اصفهانى، ص‌454؛ ابن‌بابويه، ج‌2، ص330، 332ـ334). با اين‌همه، به ‌نظر مى‌رسد روايات راجع به تيره بودن مناسبات آن‌دو، صحیح¬تر باشد، زيرا از جاسوس گماردن فضل برای امام و سخت‌گيریهايش به ايشان سخن گفته شده و نیز گزارش شده است که مأمون به اصرار از امام خواست نماز عيد فطر را در مرو برگزار كند، اما بعد به توصيۀ فضل‌بن سهل، كه از محبوبيت بيش از حد امام علیه السلام نگران‌شده بود، از ادامۀ اين نماز جلوگيرى كرد (رجوع کنید به ابن‌بابويه، ج‌2، ص‌341، 347ـ348). اما مهم‌ترين موردى كه اين اختلاف را آشكار نمود، گزارشى بود كه امام رضا عليه‌السلام، با وجود پنهان‌كارى فضل‌بن سهل، از اوضاع نابسامان عراق به مأمون داد. مأمون با آگاهى از این وضع ، در سال 202 تصميم گرفت به عراق برود و به ‌اين ترتيب، بخت فضل‌بن سهل نيز برگشت. در دوم شعبان همان سال، در مسير ، در شهر سرخس، فضل‌بن سهل مشغول استحمام بود، که همانطور كه خودش پيش‌بينى كرده و برادرش نيز به وى هشدار داده‌ بود، به‌دست چهارتن با ضربه های شمشیر کشته شد. در منابع، این چهار تن از نزديكان مأمون معرفى شده‌اند (رجوع کنید به ابن‌بابويه، ج‌2، ص370، 373؛ مجمل‌التواريخ و القصص، ص‌352؛ ابن‌خلكان، ج‌4، ص‌44). با اين حال، پاره‌اى منابع دليلی ناموجه براى قتل فضل ذكر كرده‌اند. بنا بر اين منابع، فضل‌بن سهل چندان بر مأمون تسلط يافته ‌بود كه دربارۀ كنيزى كه مى‌خواست بخرد با او رقابت كرد و مأمون او را كشت (رجوع کنید به مسعودى، ج‌4، ص‌299؛ قس ابن‌خلكان، ج‌4، ص‌41). مأمون براى دستگيرى قاتلان فضل جايزه‌اى تعيين كرد تا خود را از دست داشتن در قتل او مبرّا جلوه دهد. عباس‌بن هيثم دينورى آنان را دستگير كرد و با آن ‌كه مدعى شدند مأمون به آنان دستور قتل فضل را داده‌ است، كشته شدند (طبرى، ج‌8، ص‌565؛ ابن‌جوزى، همانجا؛ ذهبى، حوادث 201ـ210ه ، ص‌11). چند تن ديگر نيز به‌ اتهام دست داشتن در قتل فضل، به ‌دستور مأمون كشته شدند (طبرى، همانجا؛ گرديزى، ص‌296ـ297؛ ابن‌جوزى، همانجا). درمنابع از دسيسۀ مأمون در قتل فضل سخن گفته شده است (طبرى، همانجا؛ ابن‌بابويه، ج‌2، ص‌581)، اما مأمون خود را از اين ماجرا به‌شدت غمگين نشان داد، براى او عزادارى كرد، مرگ وى را به مادرش تسليت گفت (رجوع کنید به ابن‌عبدربه، ج‌3، ص‌262) و سر قاتلان او را براى برادرش، حسن‌، به عراق فرستاد و او را جانشين فضل ساخت (طبرى، ج‌8، ص‌565ـ566). به‌ اين ترتيب، فضل‌بن سهل كه دولتش همانند دولت برمكيان بود و پرورش‌ يافتۀ مكتب آنان بود، در برآوردن اين آرزو كه نفوذ فرمانش را در شرق و غرب سرزمينهاى اسلامى بگستراند، ناكام ماند (رجوع کنید به ابن‌طقطقى، ص‌221ـ222). سن وى را در هنگام مرگ از حدود 42 تا 60 سال ذكر كرده‌اند (رجوع کنید به طبرى، ج‌8، ص‌565؛ خطيب بغدادى، ج‌14، ص‌303؛ ابن‌خلكان، ج‌4، ص‌42، 44).

فضل‌بن سهل از دبيران برجستۀ ايرانى محسوب مى‌شد كه از ميراث فرهنگ ايرانى مانند كليله و دمنه آگاهى داشت (قفطى، ص140). از كاتبان نثرنويسى بود كه بسیاری ازرسايل او مدون شد. اشعاری هم داشت (ابن‌نديم، ج1، قسمت دوم، ص‌378، 536). وی به سنّتهاى دهقانان ايرانى توجه مى‌نمود و در حفظ آنها مى‌كوشيد (رجوع کنید به جهشيارى، ص‌231ـ232) و آداب ايرانى را، همچون برمكيان، در دربار مأمون تجديد كرد؛ چنانكه بر تختى مى‌نشست كه دوازده نفر آن را حمل مى‌كردند و در كنار مأمون جايگاهى مخصوص ‌داشت (همو، ص‌316). به زبان عربى مانند فارسى مسلط بود و قرآن را به‌خوبى مى‌خواند (رجوع کنید به جهشيارى، ص230؛ قفطى، ص140). او دبيران ايرانى ازجمله احمدبن ‌ابى‌خالد، وزير آيندۀ مأمون، را تحت حمايت خود وارد ديوانهاى دستگاه خلافت عباسى كرد (رجوع کنید به جهشيارى، ص‌318). پاره‌اى از توقيعات و گفتارها و روشهاى مدبرانۀ او در سياست و امور ديوانى و وزارت، در منابع ثبت شده است (رجوع کنید به ابن‌عبدربه، ج‌4، ص‌303ـ304؛ خطيب بغدادى، ج‌14، ص300ـ302؛ ثعالبى، 1977، ص‌58، 120، 147؛ همو، 1990، ص‌129ـ130، 237، 243؛ ابن‌خلكان، ج‌4، ص‌42ـ43). ابداع نوعى از خط را به وى نسبت داده‌اند كه به قلم رياسى معروف بود و انواع و متفرعاتى پيدا نمود (رجوع کنید به ابن‌نديم، ج1، قسمت 1، ص‌21). فضل‌بن سهل از حاميان نهضت ترجمه در عصر مأمون بود و با دعوت از مترجمانى چيره‌دست به دربار مأمون، موجب ترجمۀ آثار علمى و فلسفى به عربى شد (رجوع کنید به قفطى، ص‌242). وى از علاقه‌مندان و برجسته‌ترين افراد در علم هيئت و احكام نجوم به‌شمار مى‌رفت (رجوع کنید به مجمل‌التواريخ و القصص، ص350؛ ابن‌عمرانى، ص‌98؛ ابن‌طقطقى، ص‌221) و تبحر او چنان بود كه مأمون در برخى تصميم‌گيريهاى مهم از آن بهره مى‌برد، از‌ جمله در انتخاب طاهر به فرماندهى سپاه خراسان و انتخاب ساعت اعلام ولايتعهدى امام رضا عليه‌السلام. گفته اند که فضل مرگ خودش را هم بر همين اساس پیش بینی کرده بود(رجوع کنید به ابن‌بابويه، ج‌2، ص‌332ـ334؛ مجمل‌التواريخ و القصص، ص‌349ـ350؛ قفطى، ص‌222). منجمانى نیز در دستگاه وى مشغول بودند، از جمله يحيى‌بن ابى‌منصور، عمربن فرخان طبرى و يحيى‌بن هارون (رجوع کنید به ابن‌نديم، ج1، قسمت دوم، ص‌441؛ ابن‌خلكان، ج‌6، ص‌79).

.على بن ابراهيم، از ياسر خادم و رَيّان بن صلت هر چون امر محمد امين، (برادر مأمون كه به جهت خلع خويش از خلافت به مخلوع ملقّب شده)، به آخر رسيد، و امر خلافت باطله از براى مأمون قرار و استقرار يافت، عريضه اى به خدمت حضرت امام رضا عليه السلام نوشت و آمدن آن حضرت را به خراسان خواهش نمود. پس حضرت امام رضا عليه السلام به بهانه و عذرى چند بر او بهانه جست و مأمون در اين باب، مكرّر با آن حضرت نامه اى به يكديگر مى نوشتند تا آن كه آن حضرت عليه السلام دانست كه او را مفرّ و چاره اى نيست و از او دست بر نخواهد داشت. پس از مدينه بيرون آمد و امام محمد تقى عليه السلام را هفت سال بود، و مأمون به آن حضرت نوشته بود كه راه كوه (يعنى: همدان و نهاوند) و قم را پيش مگير و راه بصره و اهواز و فارس را پيش گير و از آن راه بيا (چه مى ترسيد كه شيعيان قم و غير آن مانع شوند و حضرت در همان راه كه آن گمراه معيّن نموده بود، سلوك فرمود) تا به مرو رسيد. بعد از آن مأمون بر آن حضرت عرضه كرد كه اين امر و خلافت را به گردن گيرد و خلافت به آن حضرت مفوّض شد. و حضرت امام رضا عليه السلام ابا و امتناع فرمود. مأمون عرض كرد كه: اگر اين امر را قبول نمى كنى، ولايت عهد را قبول كن و ولىّ عهد من باش. حضرت فرمود كه: «ولايت عهد را قبول مى كنم، بنابر شروطى چند كه آنها را از تو خواهش مى كنم». مأمون عرض كرد كه: هر چه خواسته باشى، بخواه و بگو تا به عمل آورم، پس حضرت امام رضا عليه السلام نوشت كه: «من داخل مى شوم در ولايت عهد به شرط آن كه امر نكنم و نهى ننمايم و فتوا ندهم و حكم نكنم و كسى را والى و حاكم نگردانم و معزول نسازم و چيزى را تغيير و تبديل ندهم از آنچه بر پا است و مرا از همه اينها معاف دارى». مأمون آن حضرت را به همه اينها اجابت نمود و قبول كرد. على بن ابراهيم مى گويد كه: ياسر مرا حديث كرد كه چون عيد اضحى آمد، مأمون به سوى امام رضا عليه السلام فرستاد و از آن حضرت خواهش كرد كه سوار شود و در عيدگاه حضور به هم رساند و نماز عيد را به جا آورد و خطبه بخواند. حضرت امام رضا عليه السلام به سوى او فرستاد كه: «تو مى دانى آنچه را كه در ميان من و تو اتّفاق افتاد از شرط ها كه در باب دخول من در اين امر واقع شد». مأمون دو مرتبه به سوى آن حضرت فرستاد كه به اين امر اراده اى ندارم، مگر آن كه مى خواهم كه دل هاى مردم آرام گيرد و فضل تو را بشناسند. پس آن حضرت عليه السلام و مأمون مكّرر با يكديگر ردّ و بدل كردند و در اين باب به هم پيغام دادند. چون مأمون اصرار زيادى كرد، حضرت فرمود كه: «يا امير المؤمنين، اگر مرا از اين امر معاف دارى، مرا خوش تر مى آيد و اگر مرا معاف نمى دارى، بيرون مى روم به نماز عيد چنانچه رسول خدا و امير المؤمنين عليهماالسلامبيرون رفتند». مأمون در جواب گفت كه: به هر وضعى كه خواسته باشى بيرون رو، و مأمون امرا و سرداران سپاه خويش و ساير مردم را امر كرد كه سوار شوند و بر درِ خانه حضرت امام رضا عليه السلام روند (و بنابر بعضى از نسخ كافى، صبح زود به در خانه آن حضرت روند). على بن ابراهيم مى گويد كه: ياسر خادم به من خبر داد كه مردمان از مردان و زنان و كودكان در همه راه ها و بام ها نشستند و انتظار مى كشيدند كه حضرت امام رضا عليه السلام بيرون آيد و سرداران و همه لشكر بر درِ خانه امام رضا عليه السلام جمع شدند و چون آفتاب بر آمد، آن حضرت عليه السلام برخاست و غسل كرد و عمّامه سفيدى كه از پنبه ساخته بودند، بر سر بست، و يك سرِ آن را بر سينه خويش و يك سر ديگر را در ميانه شانه هاى خود انداخت و جامه را بالا زد، بعد از آن به همه مواليان خويش فرود كه : «بكنيد مانند آنچه من كردم» . و نيز عصايى در دست گرفت و بيرون آمد و ما در پيش روى آن حضرت بوديم و آن حضرت پا برهنه بود و زير جامه خود را تا نصف ساق پا بر زده و جامه هاى چند پوشيده بود كه دامن آنها را بر زده بود، و چون به راه افتاد و ما در پيش روى او رفتيم، سر خويش را به سوى آسمان بلند كرد و چهار مرتبه گفت: اللّه اكبر. پس چنان به ما نموده شد و گويا شنيديم كه آسمان و همه ديوارها آن حضرت را جواب مى گفتند و همه سواران و مردمان بر درِ خانه آماده گشته و اسلحه حرب پوشيده بودند و به بهترين آرايشى خود را آراسته بودند و چون ما به اين صورت و هيئت به سوى ايشان بيرون آمديم و حضرت امام رضا عليه السلام بيرون آمد، اندكى بر درِ خانه ايستاد و فرمود: «اللّه أكبر، اللّه أكبر، اللّه أكبر، اللّه أكبر على ما هدانا، اللّه أكبر على ما رزقنا من بهيمة الأنعام و الحمد للّه على ما أبلانا، يعنى: مكرّر اللّه اكبر مى گويم و خدا را به بزرگى ياد مى كنم بر آن كه ما را راه راست نموده، و خدا را به بزرگى ياد مى كنم بر آنچه ما را روزى داده از بسته زبان از چهارپايان، و حمد از براى خدا بر آن كه ما را انعام فرموده» . و ما آوازهاى خود را به اين كلمات بر مى داشتيم . ياسر گفت پس مرو به سبب گريه و خروش و ناله و فرياد و فغان به لرزه در آمد، در آن هنگام كه مردم به سوى امام رضا عليه السلام نظر كردند، و آن حضرت را بر اين حالت ديدند، و همه سرداران از اسب هاى خويش افتادند، و موزه هاى خود را انداختند؛ چون حضرت امام رضا عليه السلام را پا برهنه ديدند، و آن حضرت مى رفت و در هر ده قدم كه بر مى داشت، مى ايستاد و سه مرتبه اللّه اكبر مى گفت. ياسر گفت: چنان به ما نموده شد و گويا شنيديم كه آسمان و زمين و كوه ها آن حضرت عليه السلام را جواب مى گفتند و مرو از صداى گريه يك خروش و غوغا شد. و اين خبر به مأمون رسيد، فضل بن سهل ذوالرياستين (كه وزير مأمون بود و به جهت مدخليّتش در امارت و وزارت او را ذوالريّاستين مى گفتند) به آن ملعون گفت كه: يا امير المؤمنين، اگر رضا بر اين روش به مصلّى برسد، مردم عاشق او مى شوند و به او ميل تمام به هم مى رسانند و به خلافت او اعتقاد مى كنند، و صلاح اين است كه از او سؤال كنى كه برگردد. پس مأمون به سوى حضرت فرستاد و از او سؤال كرد كه برگردد. حضرت امام رضا عليه السلام موزه خويش را طلبيد، پس آن را پوشيد و سوار شد و برگرديد.

   یکشنبه 23 بهمن 1401نظر دهید »

مسأله ي نماز عيد فطر يكي از رخداد هاي مهم زندگي امام علي ابن موسي الرضا، عليه السلام، پس از مسأله ي ولايتعهدي است. اهميت اين موضوع تا آنجا است كه مأمون به صورت آشكار در برابر آن عكس العمل نشان داد و رازي را كه همواره در مخفي نگه داشتن آن مي كوشيد نا خواسته افشا كرد. در تاريخ آمده است كه: هنگامي كه عيد سعيد فطر فرا رسيد، مأمون به دليل بيماري يا دلايل ديگري به علي ابن موسي الرضا، عليه السلام، پيغام داد تا نماز عيد را بر پا كند. امام به فرستاده ي مأمون گفت به مأمون بگو شما شرايطي را كه ميان خودمان قرار كرده ايم مي دانيد؛ پس مرا از اقامه ي نماز معذور داريد. [سرانجام] در نتيجه ي پافشاري هاي خليفه، امام اين پيشنهاد را پذيرفت ولي باز هم با قيد و شرط. شرط امام اين بود كه نماز را با شيوه ي رسول الله، صلي الله عليه و آله، و امير المومنين علي، عليه السلام، بجا آورد. مأمون شرط را پذيرفت و گفت هر طور مايل هستند بيرون آيند. تا اين كه سرانجام روز عيد فرا رسيد. مردم از ابتداي صبح هنوز آفتاب طلوع نكرده در كنار خانه ي امام دسته دسته مي آمدند و تجمع مي كردند. دستگاه خلافت تشريفات كاخ همه تلاش خود را صرف مي كردند تا اين مراسم از نظر ظاهري بسيار پرشكوه و سلطنتي جلوه كند. امام از منزل بيرون آمد و همه ي چشمهايي كه به خانه ي امام دوخته شده بودند منظره اي شگفت انگيز مشاهده كردند. امام در حالي كه خود را خوشبو كرده و ردايي بر دوش انداخته بود براي اقامه نماز بيرون آمد. ايشان عمامه سفيدي بر سر بسته بود و دو طرف آن از سر و پشت گردنش آويزان بود. عصايي بر دست داشت و با پايي برهنه گامهايش را با طمأنينه و وقار بر مي داشت. اصحاب امام با مشاهدة چنين وضعيتي به تبعيت از امام، خودشان را به همان شكل در آورده و به تبع ايشان تكبير سر مي دادند. به ناچار سواره نظام و مقام هاي حكومتي نيز از اسب هاي خود پياده شدند و با كندن كفش هاي خود فرياد تكبير سردادند. اين وضعيت از يك سو و گريه ي شوق مردم از سوي ديگر فضاي بي نظيري را بر شهر مرو حاكم كرده بود. امام در جلوي حياط خانه تكبير دوم را گفت و جمعيت حاضر همه يك صدا تكرار كردند: الله اكبر. شخصيت ها و بزرگان لشكري و كشوري كه مجهز و مسلح بودند، ديدند ظاهر وارستة آنها هيچ شباهتي به وليعهد مسلمين ندارد و اين رويارويي رسوايي است و بي آبرويي. فضل ابن سهل كه ديد اگر امام با چنين وضعيتي خود را به محل نماز برساند و سپس بخواهد با مردم سخن بگويد، مردم شهر مرو از خواب غفلت بيدار شده، حادثه اي براي حكومت رخ خواهد داد با سرعت هرچه تمام خود را به مأمون رساند و گفت:

اگر امام با همين وضع به محل برسد آشوب به پا خواهد شد و ما همه از جان خويش بيمناك هستيم.

مأمون بي درنگ دستور داد امام را از نيمه راه باز گردانند. از اين رو به امام گفتند ما مي دانستيم كه شما را به زحمت انداختيم و دوست نداريم رنجي به شما برسد. پس بازگرديد و همان كسي كه پيش از اين با مردم نماز مي خوانده نماز را برگزار خواهد كرد.

امام كفش هايش را پوشيد و بر مركب خويش سوار شد و به خانه برگشت در بازگشت با اندوه بسيار مي فرمود: خدايا اگر گشايش من از وضعيت كنوني ام به مرگ من است هم اينك در آن تعجيل فرما.

مأمون پس از اين قضيه بسيار ترسيد و حكومت خود را با وجود امام در خطر ديد. پس سياستي جديد را در پيش گرفت. فضل ابن سهل وزير و فرمانده ي نيروهاي مسلح مأمون نخستين قرباني اين سياست جديد بود. اما تنها اين مأمون را راضي نمي كرد. او به دنبال از بين بردن مسألة ولايتعهدي بود نه فضل ابن سهل، پس بايد منتظر اتفاقات جديدي بود. پاك كردن مسأله ي ولايتعهدي هم به هيچ راهي تا زمان وجود امام ممكن نمي شد. پس در نگاه مأمون يگانه راه حل، حذف امام رضا عليه السلام، بود. اما چگونه مي توانست رسماً و آشكارا امام را بكشد يا او را به خيانت به دستگاه حكومتي متهم و يا شيوه ي قتل فضل را دوباره به كار گيرد. هيچ يك از اينها با تدبير سياسي مأمون سازگار نبود. كسي نمي دانست مأمون چه مي كند ولي براي همه ي تحليلگران روشن بود كه مأمون چند اصل را زير نظر گرفت:

الف. از ميان بردن امام براي پايان دادن به مسأله ي ولايتعهدي.
ب. دور نگاه داشتن دامان خود از قتل امام.
ج. استفاده ي سياسي جديد در حد امكان از رحلت امام.
و سرانجام چنين شد. مأمون كار خود را كرد و امام را به شهادت رساند. امام رفت و ملتي را داغدار غم خويش ساخت.
گر جان طلبي به كوي جــانانه بيا از عقل برون شو و چو ديوانه بيا
شمع رخ دوست در خراسان سوزد اي سوخته دل بســـان پـروانه بيا

   یکشنبه 23 بهمن 1401نظر دهید »

يكي از مهمترين اتفاقاتي كه براي امام رضا عليه السلام رخ داد، مسأله ي ولايتعهدي ايشان بود كه شامل مسائل زير است كه بايد مورد بررسي قرار گيرد: «چرا مأمون امام رضا عليه السلام را دعوت كرد؟ واكنش امام رضا عليه السلام در برابر دعوت مامون، وداع امام با قبر پيغمبر، خط سير امام، سخنان امام در نيشابور، ورود امام رضا عليه السلام به مرو و طرح مساله ي ولايتعهدي ايشان از طرف مأمون، اهداف مامون از مساله ي ولايتعهدي و شروط امام براي پذيرش ولايتعهدي.»

چرايي دعوت
اوضاع خلافت در زمان امام رضا (ع) به اختصار گذشت. در اين مدت امام رضا (عليه السلام) ساكت ننشسته و تا آنجا كه قدرت و امكان داشت در بيداري مردم و توجه دادن آنان به اصول و مسائل تلاش هاي زيادي به انجام رساند. بنابراين امام نقشي مستقيم و مؤثر در بيداري مردم داشت كه اين خود باعث مي شد مأمون با امام به مخالفت بپردازد. ولي از آنجا كه:
اولاً مي دانست دستگاه حاكمه از وجود يك ركن مهم علمي و معنوي كه بتواند پشتوانه ي حل مشكلات مختلف باشد خالي است و اين كمبود با وجود علماي موجود در دستگاه خلافت عباسيان تأمين نمي شد.
ثانياً به اين نكته پي برده بود كه جامعه ي اسلامي مخصوصاً گروه كثيري از مردم آگاه و طرفداران آل علي توجه خاصي به علي ابن موسي الرضا، عليه السلام، دارند و زمينه مساعدي از نظر معنوي در دلهاي مردم نسبت به علويين وجود دارد. در نتيجه درصدد برآمد تا از اين فرصت براي تثبيت حكومت بهره گيرد.
همچنين مي خواست ضمن استفاده از موقعيت علمي و اجتماعي امام رضا عليه السلام بتواند كارهاي او را تحت نظارت قرار داده و محبوبيت و مقبوليت قابل ملاحظه اي در ميان عده ي كثيري از مردم كه امام رضا عليه السلام را دوست مي داشتند به دست آورد و مخصوصاً چنين احترامي در جلب علاقه ي شيعيان كه تنها امام عليه السلام را شايسته مقام رهبري مسلمين مي دانستند و عباسيان را غاصب خلافت و حكومت مي دانستند بسيار مؤثر بود.
به هر حال وضع سياسي و اجتماعي آن روز طوري بود كه يك تغيير كلي را در سطح دستگاه خلافت از نظر كيفيت برخورد با جناح هاي مخالف و ايجاد امواج جديدي در افكار عامه ايجاد مي كرد.

واكنش امام رضا عليه السلام در برابر دعوت مأمون
مأمون با در نظر گرفتن اوضاع مملكت و پس از مشورت با وزيرش، فضل ابن سهل، امام را به پايتخت دعوت كرد. گرچه ايشان از رفتن امتناع ورزيد ولي مامون پي گير بود و به ارسال دعوت نامه هايي پياپي به امام ادامه داد و دست بردار نبود.
او در نهايت به امام نوشت:
جدت علي ابن ابي طالب در شورا شركت كرد و عمر كه خليفه ي وقت بود گفت ظرف سه روز بايد اهل شورا تصميم بگيرند و اگر بعضي از آنها تصميم نگرفتند و يا از تصميم اكثريت تمرد كردند ابو طلحه ي انصاري مأمور است گردنشان را بزند.
با اين كار مأمون مي خواست بگويد الان تو در وضعي هستي كه جدت بود و من در وضعي هستم كه عمر بود. پس، از جدت پيروي كن. پس از اين همه تهديد هاي مكرر و پياپي امام رضا عليه السلام، پذيرفت تا به مرو سفر كند آنچه كه مي توان درباره اين سفر گفت اين است كه اين سفر يك تبعيد ناخواسته بود و بسياري هم از اين سفر به عنوان تبعيد ياد كرده اند.
سرانجام امام رضا عليه السلام پس از تهديد هاي فراوان و مكرر، آماده رفتن شد.

وداع با قبر پيغمبر
محول سيستاني كه از نزديك شاهد اين ماجرا بود چنين مي نگارد:
هنگامي كه فرستاده ي مأمون وارد مدينه شد من نيز در مدينه بودم امام، عليه السلام، براي وداع با پيامبر، صلي الله و عليه و آله و سلم، وارد حرم شريف نبوي گرديد. حضرت در حالي كه با صداي بلند گريه مي كرد چند نوبت با پيغمبر و مرقد پاك او خداحافظي كرد.
جلو رفتم و به امام سلام عرض كردم. پاسخ سلام من را داد. آن گاه امام را به خاطر سفري كه در پيش داشت تهنيت گفتم؛ ولي آن حضرت فرمود: مرا به حال خود واگذار كه من از جوار جدم خارج شده و در غربت از دنيا خواهم رفت.
در ادامه ابراز نارضايتي از سفر، امام هنگام بيرون رفتن از مدينه تمام اقوام و بستگان خود را فرا خواند و در جمع آنان فرمود بر من گريه كنيد زيرا ديگر به مدينه بر نخواهم گشت.
امام در طول راه از حجاز به بصره رفت. تا بصره در هر شهري كه مي رفت به مناسبتي با مردم مذاكره مي كرد. در ادامه از شهرهاي خرمشهر، اهواز، اراك، ري، نيشابور و مرو عبور كرد.

سخنان امام در نيشابور
در مسير حركت امام سخناني براي مردم ايراد فرمود كه از مهم ترين آنها مي توان از سخنراني ايشان در نيشابور ياد كرد. گفته مي شود نيشابور در آن زمان مركزيت علمي خاصي داشت و تقاضاي شديدي از طرف مردم و دانشمندان و عالمان نيشابور براي امام مطرح شد. امام در آنجا حديث سلسله الذهب را، كه به حديث اخلاص و توحيد هم مشهور است، براي مردم نقل فرمود :
كلمه ي لا الله الا الله حصار من است پس هر كس گواهي به آن بدهد داخل حصار من شده و كسي كه داخل در حصار من شود از عذاب من ايمن خواهد بود.
پس از بيان اين حديث صد ها قلم از قلمدانهاي طلاي مرصع براي نوشتن آن بيرون آمد.

ورود به مرو و طرح مساله ولايتعهدي
در دهم شوال 201 هجري امام به مرو وارد شد و از چند فرسخي شهر مرو مورد استقبال مأمون، فضل بن سهل و جمع كثيري از بزرگان آل عباس و علويان قرار گرفت. ايام به تندي مي گذشت و عبدالله مأمون خود را ميزباني مخلص وانمود مي كرد. اين حضور امام در مرو و پذيرايي مأمون از او و اجازه يافتن مردم براي ملاقات آن حضرت برايشان غير منتظره بود و آنان را به كنجكاوي بيشتر وا مي داشت. تا اين كه سر انجام مأمون نخستين گام را بردشت.
مأمون به حضور امام رضا، عليه السلام، آمد و با قيافه اي جدي و حق به جانب ابتدا چند سوال علمي را مطرح كرد و با ايشان مشغول گفتگو شده هنگامي كه مجلس را آماده ديد رو به امام، عليه السلام، كرد و گفت:
در فرزندان عباس و علي، عليه السلام، دقت نمودم، و بدون مطالعه اين سخن را نمي گويم، فضل و برتري دانش و تقواي تو اي فرزند رسول خدا از همه بيشتر است و هيچ كس را من امروز سزاوارتر از تو براي رياست تامه و خلافت و حكومت بر امت اسلام نديدم. امروز براي من شكي باقي نمانده كه از همه سزاوارتر و لايق تر شما هستيد.
مأمون اصرار و تقاضاي خودش را دوباره بيان كرد: پسر عمو! مي خواهم از خلافت كنار روم و آن را در مسير حقيقي اش قرار دهم. من خود اولين فردي هستم كه با تو بيعت مي كنم. و همچنان امام عليه السلام، امتناع نموده فرمود: اگر خلافت را خدا براي تو مقدور فرموده جايز نيست به ديگري ببخشي.
مأمون هم در مقابل اصرار مي كرد ولي هرچه بيشتر اصرار مي كرد كمتر نتيجه مي گرفت و سر انجام وقتي ديد امام از پذيرفتن اين پيشنهاد سر پيچي مي كند مقصود اصلي خود را به زبان آورد و گفت: اي فرزند رسول خدا، حال كه خلافت را نمي پذيري بايد ولايتعهدي را قبول نمايي تا پس از من خلافت براي شما خالص گردد.
امام گفت: به خدا قسم از زماني كه خدا مرا خلق نموده دروغ نگفته ام و در دنيا براي دنيا زاهد شده ام. از قصد تو اطلاع دارم.
مأمون گفت: قصد من چيست؟
و امام پس از گرفتن امان از مأمون بيان كرد: تو مي خواهي مردم را نسبت به من بدبين كني. مي خواهي مردم بگويند علي ابن موسي الرضا در دنيا زاهد نبود، بلكه دستش به دنيا نمي رسيد. آيا نمي بينيد چگونه ولايتعهدي را به طمع رسيدن به خلافت قبول كرد.
مأمون عصباني شد و گفت: طوري با من صحبت مي كني كه ناراحت مي شوم. گويا از قدرت و سطوت من در اماني. به خدا قسم اگر ولي عهدي را قبول نكني مجبورت مي كنم والا گردنت را مي زنم: «و الا ضربت عنقك.» امام متوجه شد مأمون از قصدش هرگز دست بر نمي دارد و ناچار بايد ولايتعهدي را بپذيرد.
اما اين تمام ماجرا نبود، بلكه امام ولايتعهدي را پذيرفت ولي همراه با شروطي كه بعدا بيان مي شود.

اهداف مأمون از مسأله ولايتعهدي
از اصرار زياد مأمون براي تحميل مسأله ي ولايتعهدي بر امام ررضا، عليه السلام، روشن مي شود كه اهداف مهمي را از اين كار دنبال مي كرده است. قرائن و منابعي تاريخي كه مي توان اشاره كرد چنين است:.
امام هم ولايتعهدي را بي شرط و شروط نپذيرفت و براي خود شروطي گذاشت. از جمله اين كه امام فرمود: «من در كارها مداخله نمي كنم.» اين شرط امام براي قبول ولايتعهدي بود. از اين رو امام به صورت عملي خودش را از مشاركت در كارهاي حكومتي مبري دانست.

نمایش فایل های پیوست:

   یکشنبه 23 بهمن 1401نظر دهید »

هرچند مأمون در پى بهره‌گيرى سياسى از امام (عليه السلام) بود; ولى با تدبير امام (عليه السلام) در اين‌كار شكست خورد. نكات برجسته تدبير حضرت عبارت است از:

‌ الف. نخستين واكنش امام (عليه السلام) در برابر مأمون اين بود كه از آمدن به خراسان سر باز زد; زيرا نفس اين عمل مى‌توانست براى مأمون يك پيروزى به‌شمار آيد. امام تا آن‌جا مخالفت كرد كه رجاءبن‌ابى‌ضحاك، فرستاده مأمون، ناگزير شد امام (عليه السلام) را به زور به مرو ببرد. [2] با آنكه مأمون تقاضا كرده بود امام (عليه السلام) با اهل‌بيت خويش سمت مرو رهسپار شود، حضرت (عليه السلام) نه تنها كسى را با خود نبرد، بلكه تنها فرزندش را نيز در مدينه گذاشت. وداع امام (عليه السلام) با قبر پيامبر (صلى الله عليه وآله) و خروج از مدينه چنان بود كه همه دريافتند ناگزير پاى در راه سفر نهاده است.

‌ ب. حضرت (عليه السلام) در نيشابور در ماجراى حديث ‌سلسلة‌الذهب‌، همه آنچه را كه براى روشن‌گرى و شكل‌دهى به حافظه تاريخ لازم بود، بيان كرد و ولايت را از ناحيه خدا نه از ناحيه مأمون برشمرد. صحنه‌اى كه امام (عليه السلام) در آن مقطع پديد آورد و روش هنرمندانه‌اى كه براى بيان حقيقت جاودانه ولايت به‌كار گرفت، از به‌ياد ماندنى‌ترين خاطرات تاريخ است. بسيارى از دانشمندان فرصت را مغتنم شمرده، از سلاله پيامبر (صلى الله عليه وآله) بهترين و ضرورى‌ترين درس زندگى را درخواست كردند، امام (عليه السلام) نخست در مقام بيان اهميت موضوع برآمد و سند روايت را يك به يك برشمرد تا به خداوند رسيد. وقتى شوق و هيجان جمعيت به نهايت نزديك شد، ادامه داد: كلمة لااله‌الاالله حصنى فمن دخل فى حصنى امن من عذابى…‌. [1]

‌ محتواى بخش اول حديث در قرآن و در آثار مفسران و دانشوران فراوان ديده مى‌شود و نياز به آن مقدمه طولانى نداشت; وقتى امام بخش پايانى روايت بشرطها و شروطها و انا من شروطها را بيان كرد و ولايت و رهبرى را درختى برآمده از ريشه توحيد و شرط ثمردهى و سودمندى حصن الهى قرار داد، شنوندگان راز آن مقدمه را دريافتند.

‌ ج. در مرو هرچه اصرار كردند امام (عليه السلام) خلافت و يا ولايت‌عهدى را نپذيرفت و سرانجام اين امر با چهره كريه زور و برق شمشير بر آن حضرت تحميل شد; زيرا امام مقاومت تا شهادت را در اين موقعيت وظيفه و رسالت خود نمى‌دانست. سرانجام روزى معين شد و اعلام گرديد تا در آن روز مردم بيايند و با حضرت (عليه السلام) بيعت كنند. مأمون براى حضرت رضا (عليه السلام) در كنار خويش محلى قرار داد و اولين كسى كه فرمان داد بيايد و با حضرت رضا (عليه السلام) بيعت كند، پسرش عباس و بعد از او يكى از سادات علوى بود به‌همين ترتيب يك عباسى و يك علوى. در اخذ بيعت، امام (عليه السلام) براساس سنت پيامبر (صلى الله عليه وآله) رفتار كرد نه آن‌طور كه مأمون مى‌خواست. [2] پس از بيعت امام (عليه السلام) برخلاف انتظار مأمون و همه اطرافيانش خطبه‌اى كوتاه

* قدس:
قبل از بررسي جريانهاي فكري عصر امام رضا(ع) و چگونگي تقابل حضرت با آن جريانها، به نظر مي رسد كه ابتدا به ترسيم دورنمايي از وضعيت فكري و اعتقادي آن دوره نيازمنديم. اگر موافقيد، بحثمان را از آشنايي با اوضاع و احوال فكري جامعه اسلامي در آن دوره آغاز كنيم.

** دكتر ايزدي:
در خصوص وضعيت فكري زمان مأمون، و پايان قرن دوم و اوايل قرن سوم هجري، بحث هاي بسيار وسيع و گسترده اي وجود دارد. مباحثي كه مهمترين شاخص و وجه تمايز اين دوره نسبت به دوره هاي قبل و بعد، محسوب مي شوند. ما در اين دوره، جامعه اسلامي را گرفتار دغدغه ها و مسايل فكري متعددي مي بينيم. به لحاظ وجود زنديقان در آن زمان، بحث هاي كلامي بسيار وسيعي درباره مواردي چون توحيد و اصل اثبات وجود خداوند، به شدت مطرح بود. ورود بي محاباي ساير اديان آسماني نظير مسيحيان، يهوديان و زرتشتي ها به مراكز قدرت هم از مباحث جدي آن دوره محسوب مي شد. در همان زمانهاست كه نهضت ترجمه آثار بيگانگان آغاز مي شود و اين سؤال به وجود مي آيد كه آيا اين نهضت ترجمه در خدمت گسترش بنيانهاي فكري جهان اسلام است يا در جهت ايجاد تشكيك بين مسلمانان و ايجاد سرگرمي براي مردم و در نهايت فارغ كردن آنها از مسايل سياسي و اجتماعي. علاوه بر همه اينها، در آن دوره. بين خود مسلمانها هم بحث هاي كلامي جدي مطرح بود. بحث امامت و ولايت همچنان به عنوان يك بحث جدي، مورد توجه قرار داشت و بحث عصمت انبيا و يا عصمت ائمه اطهار(ع) و نيز صفات و ذات خدا هم از جمله مباحث متنوعي است كه همچنان وجود دارد. از سوي ديگر، ما در سراسر حيات پر بركت امامان معصوم(ع)، تلاش آنان را در جهت پاسخگويي به شبهات، رفع ابهامات و برطرف كردن نيازهاي فكري جامعه اسلامي و در يك كلمه، احياي دين، شاهد بوده ايم و به اين مسأله اعتقاد داريم كه اگر نبود نقش ائمه بزرگوار در احياي دين، آن تلاش هاي وسيع، هدفدار و همه جانبه اي كه براي تحريف واقعيت هاي دين، از سوي بني اميه و از دوران معاويه شروع شده و در دوره بني عباس، به اوج خود رسيده بود، و خلاصه اگر نبود ضمانتي كه خداوند متعال براي حفظ جان اعلام فرموده بود، اكنون از اسلام، چيزي جز يك سري اوهام و خيالات باقي نبود و حوادث صدر اسلام و شخصيت پيامبر(ص) و اميرالمؤمنين(ع)، در ميان افسانه هاي قومي و قبيله اي رنگ مي باخت و شكل جهاني و الهي خود را از دست مي داد. جلوگيري از اين وقايع و در واقع انجام اين وظيفه سنگين، مسأله اي بود كه در مقابل حضرت رضا(ع) هم قرار داشت. اساساً ائمه(ع) در دوره حياتشان، نقش اوليه و اساسي خود را پاسخگويي به اين ابهامات مي دانستند. ابهاماتي كه يا به طور جهت دار و هدفمند، از داخل جامعه اسلامي مطرح مي شد و يا هجومها و امواجي كه از بيرون جامعه اسلامي به داخل وارد مي گرديد. ما اين وضعيت را در دوره امام رضا(ع)، به شكل برجسته تري شاهد هستيم و طبيعتاً ايفاي نقش امام(ع) نيز در برابر اين مسأله، ممتازتر است.



* قدس:
شرايطي را كه اشاره كرديد، آيا در ايام حضور امام در مرو حاكم بود، يا در مدينه هم وجود داشت؟ منظورم اين است كه هجرت حضرت رضا(ع) به خراسان، چنين وظيفه برجسته اي را براي ايشان به وجود آورد يا در مدينه هم با وضعيت مشابهي مواجه بودند؟

** دكتر ايزدي:
انتقال امام(ع) از مدينه به مرو- به هر علتي كه صورت گرفته باشد- مسؤوليت هاي جديدي را سر راه حضرت قرار مي داد. امام(ع) تا زماني كه در مدينه هستند، مورد توجه جدي مسلمانها در مركز اسلام قرار دارند. در اين زمان، مردم و شاگردان حضرت، براي فهم مسايل فقهي، اخلاقي، كلامي، تفسير قرآن و سيره رسول ا…(ص)، به محضر امام مي رسيدند و كسب فيض مي كردند. اين شرايطي بود كه در درون جامعه اسلامي وجود داشت. حضور امام رضا(ع) در مرو، ويژگي خاصي به حيات پر بركت حضرت داد. اول اينكه يكي از برنامه هاي جدي و دايمي مأمون اين بود كه امام(ع) را درگير مناظراتي سنگين و بنيادين نمايد. ويژگي ديگر، اين بود كه حضرت رضا(ع) با حضور در مرو، در واقع در مرز اسلام و اديان قرار گرفته و به لحاظ جغرافيايي هم در يكي از نقاط مرزي جهان اسلام حضور يافته بودند. شهرها و مناطقي كه يكي بعد از ديگري، به دست مأمون و لشكركشي هاي او، فتح مي شوند. مناطقي كه مردم آن اسلام را بدرستي نمي شناسند و اين حضرت است كه با پيروان اديان و فرقه هاي گوناگوني چون مسيحيان، يهوديان، حتي زنديقان، ستاره پرستان و… مواجه اند. پس در اينجاست كه جهاني بودن دين اسلام، جلوه اي ديگر به خود مي گيرد و وظايف جديدي را پيش راه حضرت رضا(ع) قرار مي دهد. محور فعاليت امام در مدينه، عمق بخشيدن به مباحث اسلامي است ولي در مرو، علاوه بر تعميق، يك فصل جديدي هم در زندگاني آن بزرگوار آغاز مي گردد. يعني فصل اثبات برتري اسلام به شكل كلامي و معرفتي.

** دكتر صافيان:
رويكردي كه در سالهاي آخر عمر پربركت حضرت رضا(ع) به وجود آمد- چه مأمون موجبات اين رويكرد را فراهم كرده و چه اين حركت ها به خواست خود امام(ع) به وجود آمده باشد- ترديدي نيست كه بسياري از اين حركت ها، با نيت هاي پليدي كه مأمون و دستگاه خلافت عباسي داشتند، آغاز شده بود. نكته مهم اينجاست كه امام(ع) دقيقاً از همين حركت ها، به نفع اعتلاي اسلام، استفاده كردند. امام(ع) در مناظره ها، كه باني و تدارك كننده همه آنها، مأمون بود، به گونه اي بر اهل اديان مختلف برتري مي يابند كه گويي همه آنها را به زانو در مي آورند تا جايي كه بعضي از آنها در همان مجالس، امام(ع) و اسلام را تصديق مي كنند. تأثير حضور و شخصيت امام در جهت دهي پيرامون نهضت ترجمه هم مؤثر و تعيين كننده بود. من به جرأت مي توانم ادعا كنم كه وجود افرادي امثال ابن سينا و فارابي هم به خاطر همان جهت دهي هاست. يعني آن نهضت موجب شد كه متون مختلف به ما معرفي شوند و حكمت هاي غرب، به كشور ايران و سرزمين هاي اسلامي، سرايت كند تا فلسفه و حكمت اسلامي، اشكال جديدي به خود بگيرد.


* قدس:
اگر اين مسأله را يكي از حركت هاي علمي- فرهنگي امام(ع) در برابر جريانهاي فكري موجود، قلمداد كنيم، ساير حركت هاي ايشان را چگونه تفسير مي كنيد؟

** دكتر صافيان:
ترديدي نيست كه حضرت رضا(ع) در آن زمان، كارهاي زيربنايي و مختلفي را به انجام رساندند. فعاليت هايي كه مي توان از چند زاويه به آنها نگريست. يكي از مهمترين حركت هاي امام(ع) در آن زمان، اين بود كه جامعه را به طرف فلسفي فكر كردن، سوق دادند. شايد بتوان گفت كه بعد از امام علي بن ابي طالب(ع)، اولين امامي كه مباحث فلسفي در احاديث ايشان، بسيار زياد به چشم مي خورد، وجود نازنين ثامن الائمه(ع) هستند. مباحث مربوط به عقل، عقلانيت و عقل گرايي، در دوره ايشان رونق مي گيرد و خيلي از احاديث امام(ع)، به برتري عقل- حتي بر عبادت- اختصاص دارند و صريحاً بر عبادي بودن «تفكر» تأكيد مي ورزند. مسأله مهم بعدي كه راهگشاي حركت امام(ع) در زمينه مسايل فلسفي بود، استناد به مبادي عقلي است. ايشان به طور مكرر در مباحث و مناظرات خود اعلام مي كنند كه براي بحث پيرامون هر مطلب، حتي براي اثبات آخرت و جنت و… هم مي بايد به مبادي عقلي استناد كرد. اين عقلانيت ها و عقلاني فكر كردن هاي حضرت و تسري اين روش در مباحث و مناظرات، يك مبارزه مستقيم و ضروري در برابر آن جهالت ها و يا عنادهايي بود كه در مقابل حركت هاي اسلامي قرار مي گرفتند. يكي ديگر از مسايل مهمي كه حضرت در همان دوره به آن پرداختند، موضوع «علم توحيد» بود. امام(ع)، در اين دوره بازنگري جديدي هم در اثبات عقلاني توحيد ايجاد مي كنند و در همين جاست كه پيرامون مباحثي چون وجود حضرت حق، بحث مي شود. از وحدت وجود يا «وحدت حق» سخن به ميان مي آيد. موضوع «عينيت صفات و ذات» هم از جمله مباحثي است كه مورد توجه جدي امام قرار مي گيرد و در نهايت، اصل نبوت را هم به صورت فلسفي، مطرح و اثبات مي كنند. همه اينها از جمله مسايلي بودند كه امام رضا(ع) ضرورت بحث پيرامون آنها را تشخيص داده بودند. اعتقاد حضرت بر اين بود كه اگر زمينه هاي فكري مسلمانان تقويت شود و مسلمانان و بخصوص شيعيان حضرت در زمينه مسايل فكري تقويت و سطح فلسفي شخصيت آنها ارتقا يابد، ساير نهضت هايي كه راه را به انحراف رفته و مسايل گوناگوني را در فلسفه، كلام و… مطرح مي كنند، به حاشيه خواهند رفت. به هر حال، آنچه كه پيداست اينكه حضرت رضا(ع)، پرداختن به مسايل فكري را از جهات متعددي لازم مي دانستند.

** دكتر قاسمي:
از بزرگترين مأموريت هايي كه اصولاً انبياي الهي و ائمه حق، به طور پيوسته با آن درگير بوده اند، مبارزه با باطل بود. باطل، البته چهره هاي متنوع، گوناگون و بسيار متكثري دارد و به اشكال مختلف، ظهور و بروز مي يابد. يكي از چهره هاي باطل كه در واقع كارآيي قوي و عجيبي هم دارد، چهره نفاق است. بررسي هاي تاريخي نشان مي دهد در هر كجا كه باطل نتوانسته مسير خود را پيش ببرد و به اهدافش دست يابد، تلاش كرده با چهره تزوير، ريا و نفاق وارد شود. با اين مقدمه، مي توان دريافت كه اساساً روي كار آمدن عباسيان و مبارزه آنها با امويان، به شكلي آغاز مي شود كه اينها، از نام اهل بيت(ع) استفاده كرده و براي اينكه بتوانند با امويان چالش جدي و مبارزه بزرگي را به وجود آورند و با شكست آنها، به خواسته ها و آمال خويش دست يازند، اهل بيت عصمت و طهارت(ع) را مطرح مي كنند. در تاريخ مي بينيم كه بنيانگذاران سلسله بني عباس، آغاز حركت و گرفتن بيعت از مردم را به عنوان خشنودي آل محمد(ص) عنوان مي كنند. حال آنكه اعتقادي به اين مسأله نداشتند و اين همان چهره نفاق است. آنها حتي در يك مرحله با محمد بن عبدا… بن حسن در كوفه بيعت مي كنند و حركت خود را يك حركت علوي و در جهت مبارزه با ظلم و ستم اموي و حتي براي خونخواهي اهل بيت(ع) در كربلا قلمداد مي كنند. در نهايت هم مي بينيم كه عباسيان، با آگاهي از انزجاري كه مردم نسبت به ظلم و ستم امويان داشتند كار خود را پيش مي برند و بخصوص از علاقه و عشقي كه در ايرانيان نسبت به ائمه معصومين(ع) سراغ داشتند، استفاده كرده و اهداف پليد خود را در اين منطقه هم دنبال مي كنند. در ابتداي حكومت عباسيان هم شاهد هستيم كه چهره تزوير و ريا، همچنان باقي است و حتي پيشنهاد بيعت با امام جعفر صادق( ع) را ارايه مي كنند كه حضرت، نمي پذيرند. اين روند همچنان تامدتيادامه دارد و همين خاندان عباسي كه بعدها، عظيم ترين ظلم ها را نسبت به ائمه(ع) و بخصوص حضرت رضا(ع) روا داشتند، براي اينكه حكومت خود را تثبيت كنند، تبليغ گسترده اي را براي خاندن رسول ا…(ص) آغاز كردند و با افتخار خود را منتسب به اين خاندان مي دانستند ولي بعدها مشخص شد كه اهدافشان، با اهداف اهل بيت(ع) يكي نيست و به آنچه كه خود گفته بودند، عمل نكردند. يعني نفاق در يك مرحله اي كاربرد مي يابد و به جلو مي تازد و آنگاه كه قدرت مي يابند، از حربه زور و قدرت و كشتار استفاده مي كنند و اين روند را در دوره امام رضا(ع) هم پي مي گيرند. هارون الرشيد قبل از حضرت رضا(ع) با شدت و حدت با پدر بزرگوار آن حضرت- موسي بن جعفر(ع)- برخورد مي كند و سالها آن وجود تابناك را در زندان نگه مي دارد و نسبت به علويان هم، شديدترين و خشن ترين رويه ها را در پيش مي گيرد. اما با اين حال، دوران امام رضا(ع)، دوران خاص و ويژه اي است. دوراني است كه چهره نفاق دستگاه عباسي، يك بار ديگر رخ مي نمايد و به عنوان يك جريان، در مقابل حضرت رضا(ع) قرار مي گيرند. جرياني كه تبيين آن، بحث گسترده تري را مي طلبد.

* دكتر ايزدي:
در ادامه بحث آقاي دكتر قاسمي، لازم است بگويم كه همين دستگاه بني عباس، كه با سوء استفاده از نام اهل بيت(ع) و به نام خويشاوندي با آنها، خود را بر جامعه مسلمانان حاكم كردند، بعدها مدعي وصايت هم شده و گفتند در جايي كه عمو حضور داشته باشد، وصايت به پسرعمو نمي رسد. چون عباس، عموي پيامبر(ص) و علي(ع) پسر عم رسول خدا(ص) است، پس عمو اولي است و وصايت رسول ا…(ص) حق او بود. اين حقي بود كه توسط بني اميه ضايع شده بود كه اينك به آن رسيده ايم. البته مأمون كه در نفاق و تزوير، سرآمد خلفاي عباسي بود، شرايط را به گونه اي مي بيند كه در ابتداي كار، از مقابله آشكار با حضرت، امتناع مي كند و همان رويه خلفاي پيشين را البته در پس پرده نفاق پي مي گيرد. او درباره حقانيت علي(ع)، گاه آنقدر مباحث عميق و دقيق كلامي ايجاد مي كند كه بعضي ها گمان مي برند كه او شيعه بوده است. طبيعي است كه مقابله با اين رويه نيز، يكي از چالشهاي پيش روي حضرت رضا(ع) بود. مأمون، آدم عالمي است. نكات و حساسيت هاي جامعه را خوب مي داند و به اوضاع خراسان كه در آن روز، ميدان جوشش افكار مختلف بود، به خوبي تسلط دارد و در اين ميان، بحث امامت، هم از جدي ترين مباحث اين دوره است. بخصوص آنكه مردم خراسان، عمدتاً شيعه هستند و بني عباس هم به استمداد همين نهضت شيعي خراسان، به قدرت رسيده اند. امام رضا(ع) هم شخصيتي نبودند كه نسبت به بحث امامت، تساهل كنند و كوتاه آيند. ما در تعاليم و دروسٍ همه ائمه(ع)، محوريت بحث امامت و دفاع از آن را به وضوح مشاهده مي كنيم و اين مسأله در زمان امام رضا(ع) شدت بيشتري دارد. به هر حال در جايي كه مأمون بحث ولايت عهدي امام را مطرح مي كند، واضح است كه تقويت مبحث امامت، اهميت خاصي مي يابد. اينجاست كه حضرت(ع) همه توان خود را بر اين موضوع متمركز مي سازد كه به شكل دقيق، ظريف، مستدل، عقلاني و با استناد به مباحث حكمت و نيز استفاده ظريف از آيات قرآني، بحث امامت را به شكلي كه براي همه قابل فهم باشد، تشريح و اثبات كنند! به گونه اي كه حتي بعضي از غيرمسلمانان هم، جزو مسلمانان ارادتمند به حضرت، و در حقيقت شيعه مي شوند.

** دكتر قاسمي:
گرچه منظور آقاي دكتر اين است كه تلاش حضرت در اين دوره، تبيين مباني امامت بوده ولي مي توان گفت كه تبيين اين موضوع، يكي از اهتمام هاي امام رضا(ع) بود. واقعيت اين است كه برخورد با جريانهاي فكري غلط ايجاد شده و اصلاح آنها در بين عامه مردم، اصلي ترين دغدغه و بزرگترين اهتمام امام بود. طبيعي است كه اگر مباني امامت، به درستي براي مردم تبيين و آشكار مي شد، جريانهاي فكري منحرف هم خود به خود به حاشيه مي رفتند. دغدغه حضرت در اين زمينه، از همين زاويه قابل بررسي است.

** دكتر صافيان:
من اعتقاد دارم كه اگر به طور ريشه اي نسبت به مسايل، بحث شود و ما به ريشه هاي حركت بزرگان نگاه كنيم، براي ما راهگشا خواهد بود و بسياري از موضوعات پوشيده مكشوف مي گردد. حركت ها اساساً بر دو نوع هستند. حركت هاي فعال و حركت هاي منفعل، همه مي دانيم كه موضوع دفاع از حريم ولايت و امامت، پيوسته مورد توجه ائمه بزرگوار(ع) قرار داشته است. چرا كه مهمترين اصلي كه در طول دوران همه معصومين(ع) به خطر افتاده بود، همين اصل ولايت و امامت بود. برخورد امام رضا(ع) نيز به مانند ساير امامان(ع) در برابر اين پديده، يك برخورد منفعل نبود و حضرت در برابر اعمال بسيار فعال مأمون، روش فعال تري را در پيش گرفته بودند. مأمون با ديگر خلفاي عباسي، تفاوت هاي فاحشي داشت. اول اينكه خود عالم بود و ديگر اينكه ابراز خويشاوندي با حضرت مي كرد. او حركت هاي علمي ايجاد مي كرد و كسي كه اين روش را در پيش مي گيرد، واضح است كه براي خود نفوذ و موقعيتي را به وجود مي آورد. اينكه مي گويم بايد به طور ريشه اي به قضايا نگاه شود، براي آن است كه بعضي از ما گمان مي كنيم ، برخورد امام با مأمون، يك برخورد فعالي نبوده و حضرت منتظر بوده اند كه مأمون چه حركتي انجام مي دهد، آنگاه به پاسخ بپردازند. امام(ع) با قضايا، برخورد صددرصد فعالي داشتند و اتفاقاً اين فعاليت آنقدر ادامه پيدا مي كرد كه حضرت، گاهي اوقات امواجي را كه مأمون ايجاد مي كرد، به خود مأمون برمي گرداندند و با حركت بر آن امواج، اهداف خود را پيش مي بردند و همين رمزي است كه موجب شده امامت تا به امروز، به سلامت دستمان برسد و انحرافات بر آن كارساز نباشد.


* قدس:
جناب عالي شكل گيري جريان نفاق در دستگاه عباسي را تا آغاز دوره حضرت رضا(ع)، تشريح كرديد. تداوم و حيات اين موضوع- به عنوان يك جريان فكري منحرف آن عصر- در زمان مأمون، چگونه بود؟

** دكتر قاسمي:
همانطور كه قبلاً عرض كردم جريان نفاق و شكل گيري آن در دوران عباسي، در پوشش دفاع از اهل بيت(ع) اتفاق افتاد و به اوج خود رسيد. آنگاه كه به قدرت رسيدند، همانطور كه آقاي دكتر ايزدي فرمودند، انتساب خود را از حضرت علي(ع) برداشتند و خود را به عباس، عموي پيامبر(ص)، متصل ساختند. آنها در همين زمينه با علويان هم به مخالفت پرداختند و حتي به كشتار و قلع و قمع آنها دست زدند. اين روند تا دوران مأمون ادامه داشت. يعني هارون الرشيد پدر مأمون، كسي بود كه به طور علني و آشكار با اهل بيت(ع) و علويان مخالفت مي ورزيد، اينك به شرايطي مي رسيم كه هارون، به درك واصل شده و بين مأمون و امين هم به عنوان دو برادر، اختلافات عميقي حكمفرماست. اختلافاتي كه يك درگيري داخلي بين بني العباس ايجاد كرده بود. جنگ اين دو برادر موجب شد كه عده اي در اين جنگ ها از بين بروند و آن نظام و قوام خاندان و خلافت عباسي، به نوعي سست شود و دچار پراكندگي و اختلاف گردد. از طرف ديگر، همين اختلافات موجب شده بود كه هر فرد يا گروهي كه در قلمرو مناطق اسلامي، هواي آزادي و اصلاح طلبي در ذهن داشت، سر برآورده و شورش ها و قيام هايي را به وجود آورد. مأمون با چنين چالشها و شرايطي روبروست. او با قتل برادرش امين، در داخل دستگاه بني العباس، اختلافات و عصبانيت هايي را براي خود به وجود آورده و در كنار ناراحتي اعراب، با قيام ها و شورش هايي روبروست. او هم اينك در شرايطي قرار گرفته كه يك خلافت متشتت و لرزاني را بايد هدايت كند. چه بسا يكي از همين قيام ها، مي توانست بساط خلافت او را بهم بپيچد. در اين شرايط است كه مأمون، روال پدرش و برخي اجدادش را در برخورد آشكار با امامان(ع) كنار گذاشته و براي نخستين بار، به يك نفاق عجيب و غريب و حتي شگفت انگيزي متوسل مي شود. يعني به شدت خود را محب اهل بيت(ع) نشان مي دهد. بر حقانيت علي(ع) تأكيد مي ورزد و بر خلفاي پيش از خود مي تازد و حتي برخي از باورهاي آنها را نيز كنار مي گذارد. اين افراط در نفاق، تا جايي پيش مي رود كه در ديد بعضي از افكار عمومي، حتي به شيعه بودن منتسب مي شود. در نهايت هم تصميم مي گيرد امام(ع) را با شگردهاي خاصي، به مرو بياورد. جالب اينجاست كه مسير حركت امام را نيز به گونه اي طراحي و انتخاب مي كنند كه حضرت رضا(ع) از مسير شهرهايي كه محبت اهل بيت(ع) را در دل دارند، عبور نكنند. به هر حال حضرت(ع) با چنين انساني روبروست. يعني در كنار جريانهاي فكري متعدد و نوعاً منحرفي كه آن بزرگوار با آنها مواجه بودند، با يك مشكل بزرگتر و جريان فكري منحرف تري بنام «نفاق» هم مواجهند. يعني اگر در دوران ساير خلفاي عباسي، عملاً شاهد مواجهه و برخورد آنها با ائمه پيش از امام رضا(ع) هستيم، هم اينك با مأموني روبرو هستيم كه همان رويه را البته در چهره نفاق پي مي گيرد. او كه از همان ابتدا به خاطر داشتن مادري غيرعرب، جايگاهي در ميان اعراب نداشت، با قتل برادرش امين، جايگاه خود را در ميان عباسيان هم از دست داده و اين بود كه در يك نفاق شديد، خود را به علويان منتسب ساخته بود.


* قدس:
آقاي دكتر ايزدي در ابتداي صحبت هايشان، به وجود جريانها و نحله هاي فكري گوناگوني در دوران امام رضا(ع) اشاره كردند. نقش مأمون و دلايل وي را در ايجاد و يا ميدان دادن به اين جريانها، چگونه ارزيابي مي كنيد؟

** دكتر قاسمي:
به نكته خوبي اشاره كرديد، يكي از ويژگي ها و برتري هايي كه مأمون نسبت به ساير خلفاي عباسي داشت، اين بود كه اكثر آنها، عامي بودند و در واقع با قلدري و كشتار، بر مسند خلافت تكيه زده بودند. اما او فرد عالم و در عين حال زيرك و با هوشي بود. چنين فردي، يك طراحي عجيب و غريبي هم داشت و آن، ميدان دادن به جريانهاي فكري آن عصر بود. در واقع او با اين كار خود، ميان گروههاي مختلف فكري ايجاد تفرقه مي كرد. به گونه اي كه ما در زمان امام رضا(ع) با بيش از دويست فرقه و گروه كه اكثراً هم داعيه باطلي دارند، مواجه هستيم! اين روند ايجاد تفرقه آن هم به قصد تضعيف آنها و حكومت پايدار، اگرچه در دوران منصور و مهدي و هادي عباسي آغاز شده بود، ولي در دوران مأمون- آن هم به شكل علمي و حساب شده- به اوج خود مي رسد. او از تفرقي كه بين گروهها و فرقه هاي مختلف مذهبي ايجاد مي كرد، در كنار مباحث مختلف فلسفي و كلامي كه به راه انداخته بود و استمدادي كه از علماي غيرمسلمان مي گرفت، فضاي عجيبي را ايجاد كرده بود. فضايي كه در سوي آن نفاق شديد، و در سوي ديگر آن فرقه هاي مختلف فكري و باطل قرار داشت. او قصد داشت كه با ايجاد چنين بازار آشفته اي، مردم را درگير به خودشان ساخته و ذهن آنان را از اهداف خود دور سازد. اهدافي كه در بخش عمده آن، متوقف ساختن امام رضا(ع) را در تقابل با آن جريانها پي مي گرفت.

** دكتر ايزدي:
در ادامه بحث قبلي عرض كنم ، يكي از روشهاي حضرت در تقابل با آن جريانهاي فكري، مناظرات مفصل و بسيار عميقي بود كه برگزار مي شد. مناظراتي كه با محوريت مأمون و طراحي بسياري از سؤالات از طرف او، بين علما و بزرگان اديان و مذاهب از بلاد مختلف با امام رضا(ع) برگزار مي شد، جالب اينجاست كه امام(ع) در تمامي اين جلسات، نه تنها جو را به دست مي گيرد و بسياري از بزرگان مذاهب، وادار به پذيرش امامت امام(ع) و پذيرش حقانيت و جايگاه اهل بيت(ع) مي شوند، بلكه خود مأمون نيز در مواردي، ناچار به تأييد مواضع و سخنان امام(ع) مي شود. كتاب «تحف العقول»، «بحارالانوار» و بسياري از كتب معتبر ديگر، بسياري از اين احتجاجات را به ثبت رسانده اند. اگر فرصتي باشد و اين احتجاجات مورد تعمق و بررسي قرار گيرند، خواهيم ديد كه امام(ع) چگونه به راحتي همه مشهودات و مستندات كلامي آنان را نقد مي كند.



* قدس:
اين مناظرات و احتجاجات، اگرچه عمدتاً بر امام تحميل مي شد ولي درايت امام(ع)، نتايج حاصل از همه آنها را به نفع حقانيت اسلام و تشيع تغيير مي داد. با وجود چنين واقعيتي، هدف مأمون از تحميل اين جلسات علمي، چه بود؟

** دكتر صافيان:
اگرچه مأمون را در بسياري موارد، انسان زيركي خوانده اند ولي واقعيت ها نشان مي دهند كه اين فرد در اين مورد خاص، از هوش و ذكاوت كافي برخوردار نبوده و كاري كه توسط خود وي پايه ريزي شده بود، كاملاً عليه خود او بكار گرفته مي شد. اولين هدف مأمون در اين جلسات، آن بود كه در خلال اين مناظرات و احتجاجات، مقام علمي امام(ع) را پايين بياورد و دوم اينكه مقام آن بزرگوار را صرفاً به ابعاد علمي منحصر سازد و وجوه ديگر شخصيت حضرت، پنهان بماند. در اينجا اگر امام(ع) در مناظرات علمي، موفق نمي شدند، هدف مأمون در كاستن از وجهه علمي امام رضا(ع) تحقق مي يافت. و اگر هم امام بر آن مناطرات فائق مي آمدند، نيت دوم مأمون- به زعم او- تحقق مي يافت و آن اينكه بگويد علي بن موسي الرضا(ع)، فقط يك شخصيت علمي دارد. هدف سوم مأمون، ايجاد سرگرمي براي مردم بود. يعني او با اين كار مي خواست مردم را به طور مرتب درگير همين مباحث ساخته و با مشغول ساختن آنان به بازتاب هاي مباحث مطرح شده در مناظرات، آنان را به عقايد مختلف و متفرق بكشاند. چهارمين و مهمترين هدف مأمون در برگزاري اين جلسات هم، اثبات مقام علمي خود او بود. حال بايد ديد كه برخورد امام(ع) با اين چهار مقوله، چگونه بود.
اولاً اينكه مقام علمي امام رضا(ع) در اين جلسات نه تنها تنزل پيدا نكرد، بلكه بسياري از علما و دانشمندان حاضر نيز، به مقام علمي امام و اعلميت ايشان در اثبات مسايل علمي واقف شدند. روشن شد كه ايشان به تاريخ و بخصوص به تاريخ انبياء تسلط كامل داشتند. با تاريخ اسلام آشنا هستند و ساير اديان آسماني را هم بخوبي مي شناسند و حتي به ريشه ها و زمينه هاي اديان غيرالهي- نظير عرفان بودا- هم واقف هستند. امام(ع) به تمام اين مباني تسلط داشتند و اين موضوعي بود كه در تمام اين جلسات براي عموم روشن شد.

* دكتر ايزدي:
نكته جالب توجه در اين مناظرات، تسلط علمي حضرت رضا(ع)، در همه جلسات بود. براي مثال، به عالم يهودي مي فرمودند كه فلان بخش از كتاب تورات را بگشايد. آنگاه از او مي خواستند كه به تورات نگاه كند و ببيند كه آيا جمله اي را كه مي خوانند در تورات هست يا نه؟ جمله اي كه دقيقاً ظهور و بعثت پيامبر خاتم(ص) و حقانيت اهل بيت(ع) را تأييد مي كرد. با اهل انجيل هم چنين احتجاجاتي آن هم به وسيله كتاب انجيل داشتند. ايشان حتي با نحله هاي گوناگون فكري هم به استناد اعتقادات و مباني فكري خود آنها به بحث مي پرداختند و آنگاه به نقد و اثبات مباحث مطرح شده مي پرداختند. يعني آنان را با زبان و منطق خود آنها، به سمت شريعت اسلام، سوق مي دادند حضرت در واقع با اين رفتار خود، حربه اي را كه مأمون براي ايشان تدارك ديده بود، به خود مأمون برمي گرداندند.

** دكتر صافيان:
در آنجايي كه مأمون، ايجاد سرگرمي براي مردم را، به عنوان يكي از هدف هاي اين مناظرات برگزيده بود، باز هم شاهديم كه امام(ع) از ياران خود استفاده مي كردند و در يك برخورد كاملاً فعال با اين مسأله، افرادي را بين مردم مي فرستادند و همان مباحث مطرح شده در جلسات را توسط آنان براي مردم تبيين مي كردند. يعني آن هدفي را كه مأمون دنبال آن بود، نه تنها تحقق نمي يافت بلكه كار ارزشمند حضرت رضا(ع) مباحث آن جلسات را به يك فرهنگ عمومي و اسلامي در بين عامه مردم، تبديل كرده بود و اثبات مقام علمي مأمون، كه چهارمين هدف او از برگزاري اين جلسات بود، به كلي فراموش مي شد و حتي بعضي ها به اين فكر مي افتادند كه مأمون تا چه حدي جاهل و عقب مانده است كه با صرف هزينه هاي سنگين و دعوت سران مذاهب از سراسر دنيا و تأمين هزينه و مخارج آنها، جلساتي را برگزار مي كند كه نتيجه آن جلسات، اثبات امام رضا(ع) بود و نه مأمون، يقيناً اين مسأله چيزي جز توجهات الهي نسبت به شخص ثامن الحجج(ع) نبود. تحميل پذيرش ولايتعهدي به امام رضا(ع) توسط مأمون، و از طرف ديگر وجود نحله ها و فرقه هاي متعدد در آن زمان، يك مأموريت حساس و سنگيني را براي امام(ع) به وجود آورده بود. با يك نگرش كلي به سيره انبياء عظام و ائمه معصومين(ع) درمي يابيم آنچه كه براي آن بزرگواران مهم بوده، اين است كه مكتب و دين حق را زنده نگهدارند. يعني آن فرهنگ اصيل الهي را پا بر جا بدارند. ترديدي نيست كه حفظ اصل اسلام، بيشتر از هر چيز ديگري براي آن بزرگواران مهمتر و بالاتر بود. كما اينكه حضرت امير(ع) را مي بينيم كه از حق خود مي گذرد تا اصل و اساس اسلام حفظ شود و بنيادهاي اسلامي از بين نروند. هر كدام از ائمه(ع) هم در زمان خويش، يك شيوه خاصي را براي حفظ اساس اسلام و ترويج آن، اتخاذ مي كردند تا اساس دين را زنده بدارند. تشخيص امام حسين(ع) اين است كه بايد خود و خانواده خويش را فدا سازد. آن حضرت، چنين روشي را براي باقي ماندن دين، برمي گزينند. امام باقر(ع) و امام صادق(ع)، تشخيصشان اين است حال كه فضايي ايجاد شده، بايد واگويه اي از سخنان رسول خدا(ص) و اميرالمؤمنين(ع) داشته باشند و يك بار ديگر، دين و حقانيت آن را براي مردم مرور و بازخواني كنند و در اينجاست كه مكتب عظيم جعفري برپا مي شود و حقانيت تشيع براي مردم تبيين مي گردد. حال در زمان حضرت رضا(ع) قرار گرفته ايم. زماني با آن همه جريانهاي فكري، مباحث باطل، تزوير و نفاق و ريا، مخصوصاً از ناحيه خاندان عباسي و… را شاهديم. در اينجا، حضرت وظيفه خود را چنين مي بينند كه براي حفظ بنياد و نهاد دين و آن نهاد فرهنگ اصيل اسلامي، حركتي اساسي داشته باشند. كار بزرگ امام(ع) اين بود كه تزوير و نفاق پيچيده مأموني را به خود او برمي گرداند و اهداف وي را باطل مي فرمود. با شركت در مناظرات علمي و حتي فرقه اي، اساس اسلام و مكتب تشيع را اثبات كرده و از آلودگي و انحراف مبرا مي سازد و با رد افكار باطل فرقه هاي منحرف و اثبات حقانيت دين، تكليف اساسي خود را كه به عنوان حجت خدا بر روي زمين داشتند، به نحو احسن انجام مي دهند.

** دكتر صافيان:
واقعيت اين است كه مأمون هرگز نتوانست امام(ع) را درك كرده و يا بداند كه امامت يعني چه؟ تفاوت امامت و خلافت در اينجاست كه امام، كسي است كه با نيت پاك و الهي، قصد اصلاح امت را دارد. حال آنكه چنين هدفي در خلافت وجود ندارد. تفاوت اين دو موضوع و عدم توانايي مأمون در درك اين واقعيت اين بود كه در نهايت او را وادار نمود حضرت را از سر راه خود بردارد. مأمون، حركتي را كه پر مايه آغاز كرده بود، در نهايت از همان حركت ضربه خورد و نتوانست ادامه دهد و در واقع مايه اش به اتمام رسيد. اگر مايه ديگري در ذهن و دست مأمون بود، شايد به گونه ديگري با امام حركت مي كرد ولي وقتي كه عجز و ناتواني كامل خود را در برابر امام هشتم(ع) احساس كرد، به اين نتيجه رسيد كه حذف رقيب، بهترين كار ممكن است. امام رضا (ع) در عصر امامت خويش با چند خليفه عباسي معاصر بوده اند كه تنها در زمان زمامداري مأمون شرايطي پديد آمد كه امام را به موضعگيري وا داشت.
ده سال از امامت امام رضا (ع) با دوران خلافت هارون پدر مامون مقارن بود. هارون در سال 175 هجري قمري، فرزندش، امين را كه 5 سال داشت به جانشيني خودش معرفي كرد و 7 سال بعد با معرفي مأمون به جانشيني امين در تثبيت حكومت عباسي كوشيد. پس از اين واقعه در سال 193 هارون در طوس در گذشت و پس از اين اندك زماني امين و مأمون با يكديگر بر سر خلافت تزاع كردند و اختلافشان به قدري بالا گرفت كه امين در اوايل سال 195 برادرش مأمون را از ولايتعهدي خلع كرد.
در نهايت دو برادر با لشكركشي عليه يكديگر در ري با هم درگير شدند كه در نتيجه آن لشكر امين شكست خورد و امين نيز در حادثه حمله چند مرد مسلح از پاي در آمد و در نهايت مأمون حاكم شد.

   یکشنبه 23 بهمن 1401نظر دهید »

1 2