مسأله دیگر که این هم باز از مسلّمات تاریخ است، هم سنیها نقل کردهاند و هم شیعهها، هم ابوالفرج نقل میکند و هم در کتابهای ما نقل شده است، طرز رفتار حضرت است بعد از مسأله ولایتعهدی. مخصوصاً خطابهای که حضرت در مجلس مأمون در همان جلسه ولایتعهدی میخواند عجیب جالب است. به نظر من حضرت با همین خطبه یک سطر و نیمی- که همه آن را نقل کردهاند- وضع خودش را روشن کرد.
خطبهای میخواند، در آن خطبه نه اسمی از مأمون میبرد و نه کوچکترین تشکری از او میکند. قاعدهاش این است که اسمی از او ببرد و لااقل یک تشکری بکند.
ابوالفرج میگوید بالاخره روزی را معین کردند و گفتند در آن روز مردم باید بیایند با حضرت رضا بیعت کنند. مردم هم آمدند. مأمون برای حضرت رضا در کنار خودش محلی و مجلسی قرار داد و اول کسی را که دستور داد بیاید با حضرت رضا بیعت کند پسر خودش عباس بن مأمون بود. دومین کسی که آمد یکی از سادات علوی بود. بعد به همین ترتیب گفت یک عباسی و یک علوی بیایند بیعت کنند و به هر کدام از اینها هم جایزه فراوانی میداد و میرفتند. وقتی آمدند برای بیعت، حضرت دستش را به شکل خاصی رو به جمعیت گرفت. مأمون گفت: دستت را دراز کن تا بیعت کنند.
فرمود: نه، جدم پیغمبر هم اینجور بیعت میکرد، دستش را اینجور میگرفت و مردم دستشان را میگذاشتند به دستش. بعد خطبا و شعرا، سخنرانان و شاعران- اینها که تابع اوضاع و احوال هستند- آمدند و شروع کردند به خطابه خواندن، شعرگفتن، در مدح حضرت رضا سخن گفتن، در مدح مأمون سخن گفتن، و از این دو نفر تمجید کردن. بعد مأمون به حضرت رضا گفت:«قُمْ فَاخْطُبِ النّاسَ وَ تَکلَّمْ فیهِمْ» برخیز خودت برای مردم سخنرانی کن. قطعاً مأمون انتظار داشت که حضرت در آنجا یک تأییدی از
او و خلافتش بکنند. نوشته است:«فَقالَ بَعْدَ حَمْدِاللَّهِ وَالثَّناءِ عَلَیهِ» اول حمد و ثنای الهی را گفت … [1]
نام کتاب : مجموعه آثار ط-صدرا نویسنده : مطهری، مرتضی جلد : 18 صفحه : 128
Top of Form
Bottom of Form
. مسأله ولایتعهد امام رضا علیه السلام
موضوع بحث، مسأله ولایتعهد حضرت رضا نسبت به مأمون بود. در جلسه پیش عرض کردیم که در این داستان یک سلسله مسائلِ قطعی و مسلّم از نظر تاریخی، و یک سلسله مسائلِ مشکوک است، و حتی مورخینی مثل جرجی زیدان تصریح میکنند که بنی العباس سیاستشان بر کتمان بود و اسرار سیاسیشان را کمتر میگذاشتند که فاش شود، ولهذا این مجهولات در تاریخ باقی مانده است. آنچه که قطعیت دارد و جای بحث نیست این است که مسأله ولایتعهد اولا از طرف حضرت رضا شروع نشده، یعنی اینچنین نیست که برای این کار اقدامی از این طرف شده باشد، از طرف مأمون شروع شده، و تازه شروع هم که شده به این شکل نبوده که مأمون پیشنهاد کند و حضرت رضا قبول نماید، بلکه به این شکل بوده که بدون اینکه این موضوع را فاش کنند، عدهای را از خراسان- از خراسان قدیم، از مرو، از ماوراء النهر، از این سرزمینهایی که امروز جزء روسیه به شمار میرود و مأمون در آنجا بوده- میفرستند به مدینه و عدهای از بنی هاشم و در رأس آنها حضرت رضا را به مرو احضار میکنند، و صحبت اراده و اختیار در میان نبوده است، و حتی خط سیری را هم که حضرت را عبور میدهند قبلا مشخص میکنند که از شهرستانها و از راههایی عبور دهند که شیعه در آن کمتر وجود دارند یا وجود ندارند. مخصوصاً قید کرده بودند که
نام کتاب : مجموعه آثار ط-صدرا نویسنده : مطهری، مرتضی جلد : 18 صفحه :
حضرت رضا را از شهرهای شیعه نشین عبور ندهند. وقتی که [این گروه را] وارد مرو میکنند، حضرت رضا را جدا در یک منزل اسکان میدهند و دیگران را در جای دیگر، و در آنجا برای اولین بار این موضوع عرضه میشود و مأمون پیشنهاد میکند که [حضرت رضا ولایتعهد را بپذیرد.] صحبت اول مأمون این است که من میخواهم خلافت را واگذار کنم. (البته این خیلی قطعی نیست.) به هر حال یا ابتدا خلافت را پیشنهاد کرد و بعد گفت اگر خلافت را نمیپذیری ولایتعهد را بپذیر؛ و یا از اول ولایتعهد را عرضه داشت و حضرت رضا شدید امتناع کرد.
حال منطق حضرت در امتناع چه بوده؟ چرا امام امتناع کرد؟ البته اینها را ما به صورت یک امر صددرصد قطعی نمیتوانیم بگوییم ولی در روایاتی که از خود ما نقل کردهاند- از جمله در روایت عیونُ اخبارِ الرضا- ذکر شده است که وقتی مأمون گفت من اینجور فکر کردم که خودم را از خلافت عزل کنم و تو را به جای خودم نصب کنم و با تو بیعت نمایم، امام فرمود: یا تو در خلافت ذی حقی و یا ذی حق نیستی. اگر این خلافت واقعاً از آنِ توست و تو ذی حقی و این خلافت یک خلافت الهی است، حق نداری چنین جامهای را که خدا برای تن تو تعیین کرده است به غیر خودت بدهی؛ و اما اگر از آن تو نیست باز هم حق نداری بدهی. چیزی را که از آن تو نیست تو چرا به کسی بدهی؟! معنایش این است که اگر خلافت از آنِ تو نیست تو باید مثل معاویه پسر یزید اعلام کنی که من ذی حق نیستم، و قهراً پدران خودت را تخطئه کنی همانطور که او تخطئه کرد و گفت: پدران من به ناحق این جامه را به تن کردند و من هم در این چند وقت به ناحق این جامه را به تن کردم، بنابراین من میروم؛ نه اینکه بگویی من خلافت را تفویض و واگذار میکنم. وقتی که مأمون این جمله را شنید فوراً به اصطلاح وجهه سخن را تغییر داد و گفت: شما مجبور هستید.
سپس مأمون تهدید کرد و در تهدید خود استدلال را با تهدید مخلوط نمود [1] جملهای گفت که در آن، هم استدلال بود و هم تهدید، و آن این بود که گفت: «جدت علی بن ابی طالب در شورا شرکت کرد (در شورای شش نفری) و عمر که خلیفه وقت بود تهدید کرد، گفت: در ظرف سه روز باید اهل شورا تصمیم بگیرند و اگر تصمیم
[1]. مأمون واقعاً مرد دانشمند و مطلعی بوده؛ از حدیث آگاه بود، از تاریخ آگاه بود، از منطق آگاه بود، از ادبیات آگاه بود، از فلسفه آگاه بود و شاید اندکی از طب و نجوم آگاه بود، اصلًا جزء علما بود و شاید در طبقه سلاطین و خلفا در جهان نظیر نداشته باشد. نگرفتند یا بعضی از آنها از تصمیم اکثریت تمرد کردند ابوطلحه انصاری مأمور است که گردنشان را بزند.» خواست بگوید الآن تو در آن وضع هستی که جدت علی در آن وضع بود، من هم در آن وضعی هستم که عمر بود. تو از جدت پیروی کن و در این کار شرکت نما. در این جمله تلویحاً این معنا بود که جدت علی با اینکه خلافت را از خودش میدانست چرا در کار شورا شرکت کرد؟ اینکه در کار شورا شرکت کرد یعنی آمد آنجا تبادل نظر کند که آیا خلافت را به این بدهیم یا به آن؟ و این خودش یک نوع تنزلی بود از جد شما علی بن ابی طالب که نیامد سرسختی کند و بگوید شورا یعنی چه؟! خلافت مال من است، اگر همهتان کنار میروید بروید تا من خودم خلیفه باشم، اگرنه، من در شورا شرکت نمیکنم. اینکه در شورا شرکت کرد معنایش این است که از حق مسلّم و قطعی خود صرف نظر کرد و خود را جزء اهل شورا قرار داد. تو الآن وضعت در اینجا نظیر وضع علی بن ابی طالب است. این، جنبه استدلال قضیه بود. اما جنبه تهدیدش: عمر خلیفهای بود که کارهایش برای عصر و زمان تقریباً سند شمرده میشد. مأمون خواست بگوید اگر من تصمیم شدیدی بگیرم جامعه از من میپذیرد، میگویند او همان تصمیمی را گرفت که خلیفه دوم گرفت؛ او گفت مصلحت مسلمین شوراست و اگر کسی از آن تخلف کند گردنش را بزنید، من هم به حکم اینکه خلیفه هستم چنین فرمانی را میدهم، میگویم مصلحت مسلمین این است که علی بن موسی ولایتعهد را بپذیرد، اگر تخلف کند، به حکم اینکه خلیفه هستم گردنش را میزنم.
استدلال را با تهدید مخلوط کرد.
پس یکی دیگر از مسلمات تاریخ این مسأله است که حضرت رضا [از قبول ولایتعهد مأمون] امتناع کرده است ولی بعد با تهدید به قتل پذیرفته است.
مسأله سوم که این هم جزء قطعیات و مسلمات است این است که امام از اول با مأمون شرط کرد که من در کارها مداخله نکنم، یعنی عملا جزء دستگاه نباشم، حالا اسم میخواهد ولایتعهد باشد، باشد، سکه به نام من میخواهند بزنند، بزنند، خطبه به نام میخواهند بخوانند، بخوانند، ولی در کارها عملا مرا شریک نکن؛ کاری را عملا به عهده من نگذار، نه در کار قضا و دادگستری دخالتی داشته باشم، نه در عزل و نصبها و نه در هیچ کار دیگری [1]. در همان مراسم تشریفاتی نیز امام طوری رفتار کرد که آن
[1]. درواقع امام نمیخواست جزء دستگاه مأمونی قرار گیرد به طوری که به این دستگاه بچسبد. ناچسبی خودش به دستگاه مأمونی را ثابت کرد. آن جملهای که در اولین خطابه ولایتعهدش خواند به نظر من خیلی عجیب و باارزش است. آن مجلس عظیم را مأمون تشکیل میدهد و تمام سران مملکتی از وزرا و سران سپاه و شخصیتها را دعوت میکند و همه با لباسهای سبز- که شعاری بود که آن وقت مقرر کردند- شرکت میکنند [1]. اول کسی را که دستور داد بیاید با حضرت رضا به عنوان ولایتعهد بیعت کند پسرش عباس بن مأمون بود که ظاهرا قبلًا ولیعهد یا نامزد ولایتعهد بود؛ و بعد دیگران یک یک آمدند و بیعت کردند. سپس شعرا و خطبا آمدند و شعرهای بسیار عالی خواندند و خطابههای بسیار غرّا انشاء کردند. بعد قرار شد خود حضرت خطابهای بخواند. حضرت برخاست و در یک سطرونیم فقط، صحبت کرد که جملاتش درواقع ایراد به تمام کارهای آنها بود. مضمونش این است: «ما (یعنی ما اهل بیت، ما ائمه) حقی داریم بر شما مردم به اینکه ولی امر شما باشیم: معنایش این است که این حق اصلا مال ما هست و چیزی نیست که مأمون بخواهد به ما واگذار کند. و شما در عهده ما حقی دارید. حق شما این است که ما شما را اداره کنیم. و هرگاه شما حق ما را به ما دادید- یعنی هر وقت شما ما را به عنوان خلیفه پذیرفتید- بر ما لازم میشود که آن وظیفه خودمان را درباره شما انجام دهیم، والسلام» [2]. دو کلمه: «ما حقی داریم و آن خلافت است، شما حقی دارید به عنوان مردمی که خلیفه باید آنها را اداره کند؛ شما مردم باید حق ما را به ما بدهید، و اگر شما حق ما را به ما بدهید ما هم در مقابل شما وظیفهای داریم که باید انجام دهیم، و وظیفه خودمان را انجام میدهیم.» نه تشکری از مأمون و نه حرف دیگری، و بلکه مضمون برخلاف روح جلسه ولایتعهدی است. بعد هم این جریان همینطور ادامه پیدا میکند، حضرت رضا یک ولیعهد به اصطلاح تشریفاتی است که حاضر نیست در کارها مداخله کند و در یک مواردی هم که اجباراً مداخله میکند به شکلی مداخله میکند که منظور مأمون تأمین نمیشود؛ مثل همان قضیه نماز عید خواندن که مأمون میفرستد نزد حضرت و حضرت میگوید: ما با تو قرار داریم
[1]. البته اینکه لباس سبز چرا، بعضی میگویند این، تدبیر فضل بن سهل بود، زیرا شعار خود عباسیها لباس سیاه بود، فضل از آن روز دستور داد که همه با لباس سبز بیایند؛ و گفتهاند در این تدبیر، روح زردشتیگری وجود داشت و رنگ سبز شعار مجوسیها بود. ولی من نمیدانم این سخن چقدر اساس دارد.
[2]. [در بحارالانوار، ج 49/ ص 146 عبارت چنین است: لنا علیکم حقّ برسول اللَّه 9، ولکم علینا حقّ به، فاذا انتم ادّیتم الینا ذلک وجب علینا الحقّ لکم.] که من در هیچ کار مداخله نکنم. میگوید آخر اینکه تو در هیچ کار مداخله نمیکنی مردم مرا متهم میکنند، حال این یک کار مانعی ندارد، حضرت میفرماید: اگر بخواهم این کار را بکنم باید به رسم جدم عمل کنم نه به آن رسمی که امروز معمول است.
مأمون میگوید بسیار خوب. امام از خانه خارج میشود. چنان غوغایی در شهر بپا میشود که در وسط راه میآیند حضرت را برمیگردانند.
بنابراین تا این مقدار مسأله مسلّم است که حضرت رضا را بالاجبار [به مرو] آوردهاند و عنوان ولایتعهد را به او تحمیل کردهاند؛ تهدید به قتل کردهاند و حضرت بعد از تهدید به قتل قبول کرده به این شرط که در کارها عملا مداخله نکند، و بعد هم عملا مداخله نکرده و طوری خودش را کنار کشیده که ثابت کرده است که خلاصه ما به اینها نمیچسبیم و اینها هم به ما نمیچسبند.
مسائل مشکوک
اما مسائلی که عرض کردیم مشکوک است. در اینجا قضایای مشکوک زیاد است.
اینجاست که علما و اهل تاریخ، اجتهادشان اختلاف پیدا کرده. اصلا این مسأله ولایتعهد چه بود؟ چطور شد که مأمون حاضر شد حضرت رضا را از مدینه بخواهد برای ولایتعهد، و خلافت را به او تفویض کند، از خاندان عباسی بیرون ببرد و تحویل خاندان علوی بدهد؟ آیا این ابتکار از خودش بود یا از فضل بن سهل ذوالریاستین سرخسی و او بر مأمون تحمیل کرده بود از باب اینکه وزیر بسیار مقتدری بود و لشکریان مأمون که اکثریت قریب به اتفاقشان ایرانی بودند تحت نظر این وزیر بودند و او هر نظری که داشت میتوانست تحمیل کند. حال او چرا این کار را کرد؟ بعضی- که البته این احتمال خیلی ضعیف استگو اینکه افرادی مثل «جرجی زیدان» و حتی «ادوارد براون» قبول کردهاند- میگویند: اصلًا فضل بن سهل شیعه بوده [و در این موضوع] حسن نیت داشت و میخواست واقعاً خلافت را [به خاندان علوی] منتقل کند.
اگر این فرض صحیح باشد باید حضرت رضا با فضل بن سهل همکاری کند، به جهت اینکه وسیله کاملا آماده شده است که خلافت به علویین منتقل شود؛ و حتی نباید بگوید من قبول نمیکنم تا تهدید به قتلش کنند و بعد هم که قبول کرد بگوید باید جنبه تشریفاتی داشته باشد، من در کارها مداخله نمیکنم؛ بلکه باید جداً قبول کند، در کارها هم مداخله نماید و مأمون را عملا از خلافت خلع ید کند
البته اینجا یک اشکال هست و آن این که اگر فرض هم کنیم که با همکاری حضرت رضا و فضل بن سهل میشد مأمون را از خلافت خلع کرد، چنین نبود که دیگر اوضاع خلافت روبه راه باشد، چون خراسان جزئی از مملکت اسلامی بود، همین قدر که به مرز ری میرسیدیم، از آنجا به آن طرف، یعنی قسمت عراق که قبلا دارالخلافه بود، و نیز حجاز و یمن و مصر و سوریه وضع دیگری داشت؛ آنها که تابع تمایلات مردم ایران و مردم خراسان نبودند و بلکه تمایلاتی بر ضد اینها داشتند؛ یعنی اگر فرض هم میکردیم که این قضیه به همین شکل بود و عملی میشد، حضرت رضا در خراسان خلیفه بود، بغداد در مقابلش محکم میایستاد، همچنانکه تا خبر ولایتعهد حضرت رضا به بغداد رسید و بنی العباس در بغداد فهمیدند که مأمون چنین کاری کرده است فوراً نماینده مأمون را معزول کردند و با یکی از بنی العباس به نام ابراهیم بن شکله- با اینکه صلاحیتی هم نداشت- بیعت کردند و اعلام طغیان نمودند، گفتند ما هرگز زیر بار علویین نمیرویم، اجداد ما صد سال است که زحمت کشیدهاند، جان کندهاند، حالا یکدفعه خلافت را تحویل علویین بدهیم؟! بغداد قیام میکرد و به دنبال آن خیلی جاهای دیگر نیز قیام میکردند.
ولی این یک فرض است و تازه اصل فرض درست نیست، یعنی این حرف قابل قبول نیست که فضل بن سهل ذوالریاستین شیعی بود و روی اخلاص و ارادت به حضرت رضا چنین کاری کرد. اولا اینکه ابتکار از او باشد محل تردید است. ثانیاً: به فرض اینکه ابتکار از او باشد، اینکه او احساسات شیعی داشته باشد سخت محل تردید است. آنچه احتمال بیشتر قضیه است این است که فضل بن سهل که تازه مسلمان شده بود میخواست به این وسیله ایران را برگرداند به ایران قبل از اسلام [1]، فکر کرد الآن ایرانیها قبول نمیکنند چون واقعاً مسلمان و معتقد به اسلام هستند و همین قدر که اسم مبارزه با اسلام در میان بیاید با او مخالفت میکنند. با خود اندیشید که کلک خلیفه عباسی را به دست مردی که خود او وجههای دارد بکند، حضرت رضا را عجالتاً بیاورد روی کار و بعد ایشان را از خارج دچار دشواریهای مخالفت بنی العباس کند، و از داخل هم خودش زمینه را فراهم نماید برای برگرداندن ایران به دوره قبل از اسلام و
[1]. عرض کردوره زردشتیگری.
اگر این فرض درست باشد، در اینجا وظیفه حضرت رضا همکاری با مأمون است برای قلع و قمع کردن خطر بزرگتر؛ یعنی خطر فضل بن سهل برای اسلام صد درجه بالاتر از خطر مأمون است برای اسلام، زیرا بالاخره مأمون هرچه هست یک خلیفه مسلمان است.
یک مطلب دیگر را هم باید عرض کنم و آن این است که ما نباید اینجور فکر کنیم که همه خلفایی که با ائمه مخالف بودند یا آنها را شهید کردند در یک عرض هستند، بنابراین چه فرقی میان یزیدبن معاویه و مأمون است؟ تفاوت از زمین تا آسمان است.
مأمون در طبقه خودش یعنی در طبقه خلفا و سلاطین، هم از جنبه علمی و هم از جنبههای دیگر یعنی حسن سیاست، عدالت نسبی و ظلم نسبی، و از نظر حسن اداره و مفیدبودن به حال مردم، از بهترین خلفا و سلاطین است. مردی بود بسیار روشنفکر.
این تمدن عظیم اسلامی که امروز مورد افتخار ماست به دست همین هارون و مأمون به وجود آمد، یعنی اینها یک سعه نظر و یک روشنفکری فوق العاده داشتند که بسیاری از کارهایی که کردند امروز اسباب افتخار دنیای اسلام است. مسأله «الْمُلْک عَقیمٌ» و اینکه مأمون به خاطر مُلک و سلطنت بر ضد عقیده خودش قیام کرد و همان امامی را که به او اعتقاد داشت مسموم کرد یک مطلب است، و سایر قسمتها مطلب دیگر.
به هر حال اگر واقعاً مطلب این باشد که مسأله ولایتعهد ابتکار فضل بن سهل بوده و فضل بن سهل نیز همینطور که قرائن نشان میدهد [سوء نیت داشته است، در این صورت امام میبایست طرف مأمون را بگیرد.] روایات ما این مطلب را تأیید میکند که حضرت رضا از فضل بن سهل بیشتر تنفر داشت تا مأمون، و در مواردی که میان فضل بن سهل و مأمون اختلاف پیش میآمد، حضرت طرف مأمون را میگرفت. در روایات ما هست که فضل بن سهل و یک نفر دیگر به نام هشام بن ابراهیم آمدند نزد حضرت رضا و گفتند که خلافت حق شماست، اینها همهشان غاصبند، شما موافقت کنید، ما مأمون را به قتل میرسانیم و بعد شما رسماً خلیفه باشید. حضرت به شدت این دو نفر را طرد کرد. اینها بعد فهمیدند که اشتباه کردهاند، فوراً رفتند نزد مأمون، گفتند: ما نزد علی بن موسی بودیم، خواستیم او را امتحان کنیم، این مسأله را به او عرضه داشتیم تا ببینیم که او نسبت به تو حسن نیت دارد یا نه. دیدیم نه، حسن نیت
دیم که اینها هیچ کدام قطعی نیست و از شبهات تاریخ است، ولی برخی از روایات اینطور حکایت میکنددارد. به او گفتیم بیا با ما همکاری کن تا مأمون را بکشیم، او ما را طرد کرد. و بعد حضرت رضا در ملاقاتی که با مأمون داشتند- و مأمون هم سابقه ذهنی داشت- قضیه را طرح کردند و فرمودند اینها آمدند و دروغ میگویند، جدی میگفتند؛ و بعد حضرت به مأمون فرمود که از اینها احتیاط کن.
مطابق این روایات، علی بن موسی الرّضا خطر فضل بن سهل را از خطر مأمون بالاتر و شدیدتر میدانسته است. بنابراین فرض [که ابتکار ولایتعهد از فضل بن سهل بوده است] [1] حضرت رضا این ولایتعهدی را که به دست این مرد ابتکار شده است خطرناک میداند، میگوید نیت سوئی در کار است، اینها آمدهاند مرا وسیله قرار دهند برای برگرداندن ایران از اسلام به مجوسیگری.
پس ما روی فرض صحبت میکنیم. اگر ابتکار از فضل باشد و او واقعاً شیعه باشد (آنطور که برخی از مورخین اروپایی گفتهاند) حضرت رضا باید با فضل همکاری میکرد علیه مأمون؛ و اگر این روح زردشتیگری در کار بوده، برعکس باید با مأمون همکاری میکرد علیه اینها تا کلک اینها کنده شود. روایات ما این دوم را بیشتر تأیید میکند، یعنی فرضا هم ابتکار از فضل نبوده، اینکه حضرت رضا با فضل میانه خوبی نداشت و حتی مأمون را از خطر فضل میترساند، از نظر روایات ما امر مسلّمی است.
فرضیه دیگر این است که اصلا ابتکار از فضل نبوده، ابتکار از خود مأمون بوده است. اگر ابتکار از خود مأمون بوده، مأمون چرا این کار را کرد؟ آیا حسن نیت داشت یا سوء نیت؟ اگر حسن نیت داشت آیا تا آخر بر حسن نیت خود باقی بود یا در اواسط تغییر نظر پیدا کرد؟ اینکه بگوییم مأمون حسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقی بود سخن غیرقابل قبولی است. هرگز چنین چیزی نبوده. حداکثر این است که بگوییم در ابتدا حسن نیت داشت ولی در انتها تغییر عقیده داد. عرض کردیم که شیخ صدوق و ظاهرا شیخ مفید هم [بر این عقیده بودهاند]. شیخ صدوق در کتاب عیون اخبار الرضا عقیدهاش این است که مأمون در ابتدا حسن نیت داشت، واقعاً نذری کرده بود، در آن گرفتار شدیدی که با برادرش امین پیدا کرد نذر کرد که اگر خدا او را بر برادرش امین پیروز کند خلافت را به اهلش برگرداند، و اینکه حضرت رضا [از قبول
[1]. حال یا خودش تازه مسلمان بود یا پدرش مسلمان شده بود و تازه او هم به دست برمکیها مسلمان شده بود و اسلامش یک اسلام سیاسی بود زیرا یک آدم زردشتی نمیتوانست وزیر خلیفه مسلمان باشد. ولایتعهد] امتناع کرد از این جهت بود که میدانست که او تحت تأثیر احساسات آنی قرار گرفته و بعد پشیمان میشود، شدید هم پشیمان میشود. البته بیشتر علما با این نظر شیخ صدوق و دیگران موافق نیستند و معتقدند که مأمون از اول حسن نیت نداشت و یک نیرنگ سیاسی در کار بود. حال نیرنگ سیاسیاش چه بود؟ آیا میخواست نهضتهای علویین را به این وسیله فروبنشاند؟ و آیا میخواست به این وسیله حضرت رضا را بدنام کند؟ چون اینها در کنار که بودند به صورت یک شخص منتقد بودند. خواست حضرت را داخل دستگاه کند و بعد ناراضی درست کند، همینطور که در سیاستها اغلب این کار را میکنند؛ برای اینکه یک منتقد فعال وجیه الملّهای را خراب کنند میآیند پستی به او میدهند و بعد در کار او خرابکاری میکنند؛ از یک طرف پست به او میدهند و از طرف دیگر در کارهایش اخلال میکنند تا همه کسانی که به او طمع بسته بودند از او برگردند. در روایات ما این مطلب هست که حضرت رضا در یکی از سخنانشان به مأمون فرمودند: «من میدانم تو میخواهی به این وسیله مرا خراب کنی» که مأمون عصبانی و ناراحت شد و گفت: این حرفها چیست که تو میگویی؟! چرا این نسبتها را به ما میدهی؟!
بررسی فرضیه ها
در میان این فرضها، در یک فرض البته وظیفه حضرت رضا همکاری شدید بوده، و آن فرض همان است که فضل شیعه بوده و ابتکار در دست او بوده است. بنا بر این فرض، ایرادی بر حضرت رضا از این نظر نیست که چرا ولایتعهد را قبول کرد، اگر ایرادی باشد از این نظر است که چرا جدی قبول نکرد. ولی ما از همین جا باید بفهمیم که قضیه به این شکل نبوده است. حال ما از نظر یک شیعه نمیگوییم، از نظر یک آدم به اصطلاح بیطرف میگوییم: حضرت رضا یا مرد دین بود یا مرد دنیا. اگر مرد دین بود باید وقتی که میبیند چنین زمینهای [برای انتقال خلافت از بنی العباس به خاندان علوی] فراهم شده [با فضل] همکاری کند؛ و اگر مرد دنیا بود باز باید با او همکاری میکرد. پس اینکه حضرت همکاری نکرده و او را طرد نموده دلیل بر این است که این فرض غلط است.
اما اگر فرض این باشد که ابتکار از ذوالریاستین است و او قصدش قیام علیه اسلام بوده، کار حضرت رضا صددرصد صحیح است؛ یعنی حضرت در میان دو شر،
آن شر کوچکتر را انتخاب کرده و در آن شر کوچکتر (همکاری با مأمون) هم به حداقل ممکن اکتفا نموده است.
اشکال، بیشتر در آنجایی است که بگوییم ابتکار از خود مأمون بوده است.
اینجاست که شاید اشخاصی بگویند وظیفه حضرت رضا این بود که وقتی مأمون او را دعوت به همکاری میکند و سوء نیت هم دارد، مقاومت کند، و اگر میگوید تو را میکشم، بگوید بکش. باید حضرت رضا مقاومت میکرد و به کشته شدن از همان ابتدا راضی میشد، و حاضر میگردید که او را بکشند و به هیچ وجه همان ولایتعهد ظاهری و تشریفاتی و نچسب را نمیپذیرفت.
اینجاست که باید قضاوت شود که آیا امام باید همین کار را میکرد یا باید قبول میکرد؟ مسألهای است از نظر شرعی: میدانیم که خود را به کشتن دادن یعنی کاری کردن که منجر به قتل خود شود، گاهی جایز میشود اما در شرایطی که اثر کشته شدن بیشتر باشد از زنده ماندن، یعنی امر دایر باشد که یا شخص کشته شود و یا فلان مفسده بزرگ را متحمل گردد، مثل قضیه امام حسین. از امام حسین برای یزید بیعت میخواستند و برای اولین بار بود که مسأله ولایتعهد را معاویه عملی میکرد. حضرت امام حسین کشته شدن را بر این بیعت کردن ترجیح داد، و بعلاوه امام حسین در شرایطی قرار گرفته بود که دنیای اسلام احتیاج به یک بیداری و یک اعلام امر به معروف و نهی از منکر داشت ولو به قیمت خون خودش باشد؛ این کار را کرد و نتیجههایی هم گرفت. اما آیا شرایط امام رضا نیز همینطور بود؟ یعنی واقعاً برای حضرت رضا که بر سر دو راه قرار گرفته بود جایز بود [که خود را به کشتن دهد؟].
یک وقت کسی به جایی میرسد که بدون اختیار خودش او را میکشند، مثل قضیه مسمومیت که البته قضیه مسمومیت از نظر روایات شیعه یک امر قطعی است ولی از نظر تاریخ قطعی نیست. بسیاری از مورخین- حتی مورخین شیعه مثل مسعودی [1]- معتقدند که حضرت رضا به اجل طبیعی از دنیا رفته و کشته نشده است. حال بنا بر عقیده معروفی که میان شیعه هست و آن این است که مأمون حضرت رضا را مسموم کرد، بسیار خوب، انسان یک وقت در شرایطی قرار میگیرد که بدون اختیار خودش مسموم میشود؛ ولی یک وقت در شرایطی قرار میگیرد که میان یکی از دو امر مختار
[1]. مسعودی به عقیده بسیاری از علما یک مورخ شیعی است. و مخیر است، خودش باید انتخاب کند، یا کشته شدن را و یا اختیار این کار را. نگویید عاقبت همه میمیرند. اگر من یقین داشته باشم که امروز غروب میمیرم ولی الآن مرا مخیر کنند میان انتخاب یکی از دو کار، یا کشته بشوم یا فلان کار را انتخاب کنم، آیا در اینجا من میتوانم بگویم من که غروب میمیرم، این چند ساعت دیگر ارزش ندارد؟
نه، باز من باید حساب کنم که در همین مقدار که میتوانم زنده بمانم آیا اختیار آن طرف این ارزش را دارد که من حیات خودم را به دست خودم از دست بدهم؟ حضرت رضا مخیر میشود میان یکی از دو کار: یا چنین ولایتعهدی را- که من تعبیر میکنم به «ولایتعهد نچسب» و از مسلّمات تاریخ است- بپذیرد و یا کشته شدن که بعد هم تاریخ بیاید او را محکوم کند. به نظر من مسلّم اوّلی را باید انتخاب کند. چرا آن را انتخاب نکند؟! صرف همکاری کردن با شخصی مثل مأمون که ما میدانیم گناه نیست، نوع همکاری کردن مهم است.
همکاری با خلفا از نظر ائمه اطهار
میدانیم که در همان زمان خلفای عباسی، با آنهمه مخالفت شدیدی که ائمه ما با خلفا داشتند [و افراد را از همکاری با آنها منع میکردند، در موارد خاصی همکاری با دستگاه آنها را به خاطر نیل به برخی اهداف اسلامی تجویز و بلکه تشویق مینمودند.]
صفوان جمّال- که شیعه موسی بن جعفر است- شترهایش را برای سفر حج به هارون کرایه میدهد. میآید خدمت موسی بن جعفر. حضرت به او میگوید: تو همه چیزت خوب است الّا یک چیزت. میگوید چی؟ میفرماید: چرا شترهایت را به هارون کرایه دادی؟ میگوید من که کار بدی نکردم، برای سفر حج بود، برای کار بدی نبود. فرمود:
برای سفر حج هم [نباید چنین میکردی.] بعد فرمود: لابد پس کرایهاش باقی مانده است که بعد باید بگیری. عرض کرد: بله. فرمود: و لابد اگر به تو بگویند چنانچه هارون همین الآن از بین برود راضی هستی یا راضی نیستی، دلت میخواهد که طلب تو را بدهد و بعد بمیرد. این مقدار راضی به بقای او هستی. گفت: بله. فرمود: همین مقدار راضی بودن به بقای ظالم گناه است. صفوان که یک شیعه خالص است ولی سوابق زیادی با هارون دارد فوراً رفت تمام وسایل کار خود را یکجا فروخت. (او حمل و نقلدار بود). به هارون خبر دادند که صفوان هرچه شتر و وسایل حمل و نقل داشته همه را یکجا فروخته است. هارون احضارش کرد. گفت چرا این کار را کردی؟
گفت:
دیگر پیر شدهام و از کار ماندهام، نمیتوانم بچه هایم را خوب اداره کنم، فکر کردم که دیگر از این کار به کلی صرف نظر کنم. هارون گفت: راستش را بگو. گفت: همین است.
هارون خیلی زیرک بود، گفت: آیا میخواهی بگویم قضیه چیست؟ من فکر میکنم بعد از اینکه تو با من این قرارداد معامله را بستی موسی بن جعفر به تو اشارهای کرده.
گفت: نه، این حرفها نیست. گفت بیخود انکار نکن. اگر آن سوابق چندین سالهای که من با تو دارم نبود همین جا دستور میدادم گردنت را بزنند.
همین ائمه که همکاری [با خلفا] را تا این حد نهی میکنند و ممنوع میشمارند، در عین حال اگر کسی همکاریاش به نفع جامعه مسلمین باشد، آنجا که میرود از مظالم و شُرور بکاهد، یعنی در جهت هدف و مسلک خود فعالیت کند- نه آن کاری که صفوان جمّال کرد که فقط تأیید و همکاری است- این همکاری را جایز میدانند. یک وقت یک کسی میرود پستی را در دستگاه ظلم اشغال میکند برای اینکه از این پست و مقام حسن استفاده کند. این همان چیزی است که فقه ما اجازه میدهد، سیره ائمه اجازه میدهد، قرآن هم اجازه میدهد.
استدلال حضرت رضا
برخی به حضرت رضا اعتراض کردند که چرا همین مقدار اسم تو آمد جزء اینها؟
فرمود: آیا پیغمبران شأنشان بالاتر است یا اوصیاء پیغمبران؟ گفتند: پیغمبران. فرمود:
یک پادشاه مشرک بدتر است یا یک پادشاه مسلمان فاسق؟ گفتند: پادشاه مشرک.
فرمود: آن کسی که همکاری را با تقاضا بکند بالاتر است یا کسی که به زور به او تحمیل کنند؟ گفتند: آن کسی که با تقاضا بکند. فرمود: یوسف صدّیق پیغمبر است، عزیز مصر کافر و مشرک بود، و یوسف خودش تقاضا کرد که: اجْعَلْنی عَلی خَزائِنِ الْارْضِ انّی حَفیظٌ عَلیمٌ [1]؛ چون میخواست پستی را اشغال کند که از آن پست حسن استفاده کند. تازه عزیز مصر کافر بود، مأمون مسلمان فاسقی است؛ یوسف پیغمبر بود، من وصی پیغمبر هستم؛ او پیشنهاد کرد و مرا مجبور کردند. صرف این قضیه که نمیشود مورد ایراد واقع شود.
حال، حضرت موسی بن جعفری که صفوان جمّال را که صرفاً همکاری میکند و
وجودش فقط به نفع آنهاست شدید منع میکند و میفرماید: چرا تو شترهایت را به هارون اجاره میدهی، علی بن یقطین را که محرمانه با او سَر و سرّی دارد و شیعه است و تشیع خودش را کتمان میکند تشویق مینماید که حتما در این دستگاه باش، ولی کتمان کن و کسی نفهمد که تو شیعه هستی؛ وضو را مطابق وضوی آنها بگیر، نماز را مطابق نماز آنها بخوان؛ تشیع خودت را به اشدّ مراتب مخفی کن، اما در دستگاه آنها باش که بتوانی کار بکنی.
این همان چیزی است که همه منطقها اجازه میدهد. هر آدم با مسلکی به افراد خودش اجازه میدهد که با حفظ مسلک خود و به شرط اینکه هدف، کار برای مسلک خود باشد نه برای طرف، [وارد دستگاه دشمن شوند] یعنی آن دستگاه را استخدام کنند برای هدف خودشان، نه دستگاه، آنها را استخدام کرده باشد برای هدف خود. شکلش فرق میکند؛ یکی جزء دستگاه است، نیروی او صرف منافع دستگاه میشود، و یکی جزءِ دستگاه است، نیروی دستگاه را در جهت مصالح و منافع آن هدف و ایدهای که خودش دارد استخدام میکند.
به نظر من اگر کسی بگوید این مقدار هم نباید باشد، این یک تعصب و یک جمود بی جهت است. همه ائمه اینجور بودند که از یک طرف، شدید همکاری با دستگاه خلفای بنی امیه و بنی العباس را نهی میکردند و هر کسی که عذر میآورد که آقا بالاخره ما نکنیم کس دیگر میکند، میگفتند همه نکنند، این که عذر نشد، وقتی هیچ کس نکند کار آنها فلج میشود؛ و از طرف دیگر افرادی را که آنچنان مسلکی بودند که وقتی در دستگاه خلفای اموی یا عباسی بودند درواقع دستگاه را برای هدف خودشان استخدام میکردند تشویق میکردند چه تشویقی! مثل همین «علی بن یقطین» یا «اسماعیل بن بزیع»؛ و روایاتی که ما در مدح و ستایش چنین کسانی داریم حیرتآور است، یعنی اینها را در ردیف اولیاء اللَّه درجه اول معرفی کردهاند. روایاتش را شیخ انصاری در مکاسب در مسأله «ولایت جائر» نقل کرده است.
ولایت جائر
مسألهای داریم در فقه به نام «ولایت جائر» یعنی قبول پست از ناحیه ظالم. قبول پست از ناحیه ظالم فی حدّ ذاته حرام است ولی فقها گفتهاند همین که فی حدّ ذاته حرام است در مواردی مستحب میشود و در مواردی واجب. نوشتهاند اگر تمکن از
امر به معروف و نهی از منکر- که امر به معروف و نهی از منکر درواقع یعنی خدمت- متوقف باشد بر قبول پست از ناحیه ظالم، پذیرفتن آن واجب است. منطق هم همین را قبول میکند، زیرا اگر بپذیرید میتوانید در جهت هدفتان کار کنید و خدمت نمایید، نیروی خودتان را تقویت و نیروی دشمنتان را تضعیف کنید. من خیال نمیکنم اهل مسلکهای دیگر، همانها که مادی و ماتریالیست و کمونیست هستند این گونه قبول پست از دشمن و ضد خود را انکار کنند؛ میگویند: بپذیر ولی کار خودت را بکن.
ما میبینیم در مدتی که حضرت رضا ولایتعهد را قبول کردند کاری به نفع آنها صورت نگرفت، به نفع خود حضرت صورت گرفت. صفوف، بیشتر مشخص شد.
بعلاوه حضرت در پست ولایتعهدی بهطور غیررسمی شخصیت علمی خود را ثابت کرد که هیچ وقت دیگر ثابت نمیشد. در میان ائمه، به اندازهای که شخصیت علمی حضرت رضا و حضرت امیر ثابت شده- و حضرت صادق هم در یک جهت دیگری- شخصیت علمی هیچ امام دیگری ثابت نشده است؛ حضرت امیر به واسطه همان چهار پنج سال خلافت، آن خطبهها و آن احتجاجات که باقی ماند؛ حضرت صادق به واسطه آن مهلتی که جنگ بنی العباس و بنی الامیه با یکدیگر به وجود آورد که حضرت حوزه درس چهار هزار نفری تشکیل داد؛ و حضرت رضا برای همین چهار صباح ولایتعهد و آن خاصیت علم دوستی مأمون و آن جلسات عجیبی که مأمون تشکیل میداد و از مادیین گرفته تا مسیحیها، یهودیها، مجوسیها، صابئیها و بوداییها، علمای همه مذاهب را جمع میکرد و حضرت رضا را میآورد و حضرت با اینها صحبت میکرد؛ و واقعاً حضرت رضا در آن مجالس- که اینها در کتابهای احتجاجات هست- هم شخصیت علمی خود را ثابت کرد و هم به نفع اسلام خدمت نمود؛ درواقع از پست ولایتعهد یک استفاده غیررسمی کرد، آن شغلها را نپذیرفت ولی استفاده اینچنینی هم کرد.
پرسش و پاسخ
سؤال: وقتی معاویه یزید را به ولایتعهدی انتخاب کرد همه مخالف بودند، نه به خاطر اینکه یزید یک شخصیت فاسدی بود، بلکه اساساً با اصل ولایتعهدی
مخالفت میشد. آنوقت چطور شد که ولایتعهدی در زمان مأمون این ایراد را نداشت؟.
جواب: اولا این که میگویند مخالفت میشد، آنچنان هم مخالفت نمیشد، یعنی آن وقت هنوز دیگران به خطرات این مطلب توجه نکرده بودند، فقط عده کمی توجه داشتند، و این بدعتی بود که برای اولین بار در دنیای اسلام به وجود آمد، و علت آن عکس العمل بسیار شدید امام حسین نیز همین بود که بیاعتباری و بدعت بودن و حرام بودن این کار را مشخص کند که کرد. در دورههای بعد این امر دیگر جنبه مذهبی خودش را از دست داده بود، همان شکل ولایتعهدهای دوران قبل از اسلام را به خود گرفته بود که پشتوانهاش فقط زور بود و دیگر جنبه به اصطلاح اسلامی نداشت؛ و علت مخالفت حضرت رضا با قبول ولایتعهدی نیز یکی همین بود- و در کلمات خود حضرت هست- که اصلًا خود این عنوان «ولایتعهد» عنوان غلطی است، چون معنی «ولایتعهد» این است که حق مال من است و من زید را برای جانشینی خودم انتخاب میکنم؛ و آن بیانی که حضرت فرمود این مال توست یا مال غیر و اگر مال غیر است تو حق نداری بدهی، شامل «ولایتعهد» هم هست.
سؤال: فرضی فرمودند که اگر فضل بن سهل شیعی واقعی بود مصلحت بود که حضرت در ولایتعهدی با ایشان همکاری کند و بعد دست مأمون را از خلافت کوتاه کنند. اینجا اشکالی پیش میآید و آن اینکه در این صورت لازم میشد که حضرت مدتی اعمال مأمون را تصویب کنند و حال آنکه با توجه به عمل حضرت علی علیه السلام امضا کردن کار ظالم در هر حدی جایز نیست.
جواب: به نظر میرسد که این ایراد وارد نباشد. فرمودید به فرض اینکه فضل بن سهل شیعی بود حضرت باید مدتی اعمال مأمون را امضاء میکرد و این جایز نبود همچنانکه حضرت امیر حکومت معاویه را امضاء نکرد.
خیلی تفاوت است میان وضع حضرت رضا نسبت به مأمون و وضع حضرت امیر نسبت به معاویه. حضرت امیر میبایست امضایش به این شکل میبود که معاویه به عنوان یک نایب و کسی که از ناحیه او منصوب است کار را انجام دهد، یک ظالمی مثل
معاویه به عنوان نیابت از علی بن ابی طالب کار کند. ولی قضیه حضرت رضا این بود که حضرت رضا باید مدتی کاری به کار مأمون نداشته باشد، یعنی مانعی در راه مأمون ایجاد نکند. به طورکلی، هم منطقاً و هم شرعاً فرق است میان اینکه مفسدهای را ما خودمان بخواهیم تأثیری در ایجادش داشته باشیم- که در اینجا یک وظیفه داریم- و این که مفسده موجودی را بخواهیم از بین ببریم [که در اینجا وظیفه دیگری داریم.]
مثالی عرض میکنم. یک وقت هست من شیر آب را باز میکنم که آب بیاید داخل حیاط شما خرابی به بار آورد. اینجا من ضامن حیاط شما هستم به جهت اینکه در خرابی آن تأثیر داشتهام. و یک وقت هست که من از کنار کوچه رد میشوم، میبینم که شیر آب باز شده و آب به پای دیوار شما رسیده است. اینجا اخلاقا من وظیفه دارم که این شیر را ببندم و به شما خدمت کنم. نمیکنم و این ضرر به شما وارد میآید. در اینجا این کار بر من واجب نیست.
این را گفتم از نظر این که خیلی فرق است میان این که کاری به دست شخصی یا به دستِ دست او میخواهد انجام شود، و این که کاری را یک کس دیگر انجام میدهد و دیگری وظیفه از بین بردن آن را دارد. معاویه، مافوقش علی علیه السلام بود، یعنی تثبیت معاویه معنایش این بود که علی علیه السلام معاویه را به عنوان دستی برای خود بپذیرد؛ ولی تثبیت [مأمون توسط] حضرت رضا (به قول شما) معنایش این است که حضرت رضا مدتی در مقابل مأمون سکوت داشته باشد. این، دو وظیفه است. در آنجا علی علیه السلام مافوق است. در اینجا قضیه برعکس است، مأمون مافوق است. این که حضرت رضا مدتی با فضل بن سهل همکاری کند، یا به قول شما [مأمون را] تثبیت کند، یعنی مدتی در مقابل مأمون ساکت باشد. مدتی ساکت بودن برای مصلحت بزرگتر، برای انتظار کشیدن یک فرصت بهتر، مانعی ندارد. و بعلاوه در قضیه معاویه، مسأله تنها این نیست که حضرت راضی نمیشد که معاویه یک روز حکومت کند (البته این هم یک مسأله آن است، فرمود: من راضی نمیشوم که ظالم حتی یک روز حکومت کند)، مسأله دیگری هم وجود داشت که جهت عکس قضیه بود، یعنی اگر حضرت، معاویه را نگاه میداشت، او روزبه روز نیرومندتر میشد و از هدف خودش هم برنمی گشت. ولی در اینجا فرض این است که باید صبر کنند تا روزبه روز مأمون ضعیفتر شود و خودشان قویتر گردند. پس اینها را نمیشود با هم قیاس کرد.
نام کتاب : سیری در سیره ائمه اطهار نویسنده : مطهری، مرتضی جلد : 1 ص
ین داستان را مکرر شنیدهاید که حضرت رضا علیه السلام در مرو و ولیعهد بودند، آن ولیعهدی اجباری که همه میدانیم مأمون بالاجبار حضرت را وادار [به پذیرش آن] کرد و حضرت هم آخر با این شرط قبول کردند که عملًا دست به هیچ کاری نزنند چون شرایط، آن طوری که حضرت میخواستند عمل کنند فراهم نبود، اگر هم میخواستند آن طوری که شرایط فراهم بود کار کنند، جز اینکه جزء عَمَله و اکره مأمون قرار بگیرند چیز دیگری نبود. این سیاست حضرت، مأمون را از نتیجهای که میخواست بگیرد که از حیثیت حضرت رضا استفاده کند، قهراً محروم کرد یعنی سیاست مأمون با این کار خنثی میشد. میدیدند علی بن موسیالرضا علیه السلام ولیعهد هست ولی در هیچ کاری مداخله نمیکند. این خودش عملًا اعتراض و صحه نگذاشتن روی کارهای مأمون بود. روز عید اضحی (عید قربان) پیش آمد. مأمون فرستاد خدمت حضرت که خواهش میکنم نماز عید را شما بهجای من بروید شرکت کنید. حضرت فرمود: من شرط کردهام که در هیچ کاری مداخله نکنم و مداخله نمیکنم. گفت: نه، این نماز است و عبادت، و بعلاوه این مداخله نکردن شما سر و صدای مردم را نسبت به من درآورده است. مردم میگویند چرا علی بن
نام کتاب : مجموعه آثار ط-صدرا نویسنده : مطهری، مرتضی جلد : 26 صفحه :
فحه : موسیالرضا در هیچ کاری مداخله نمیکند؟! درست است که شما شرط کردهاید، ولی این یک نماز بیشتر نیست. همینقدر بروید که دیگر مردم خیلی به ما حرف نزنند. فرمود: بسیار خوب، من میروم اما به آن سنتی رفتار میکنم که جدم رفتار میکرد؛ یعنی به سنت اسلامی که جدم عمل کرد عمل میکنم نه به این سنتهایی که امروز رایج است. گفتند در این جهت مختارید. اعلام شد که نماز عید قربان را علی بن موسیالرضا علیه السلام میخواند. حدود صد و پنجاه سال بود- از زمان معاویه تا زمان مأمون- که معمول شده بود خلفا با جلال و شکوه و جبروت بیرون بیایند. مردم هم بیخبر، گفتند لابد ولیعهد هم با همان جلال و جبروتهای معمول بیرون میآید.
رؤسای سپاه، اعیان و اکابر لشکری و کشوری بنیالعباس که حکم شاهزادههای آن وقت را داشتند همه آمدند درِ خانه حضرت که با ایشان بیایند به نماز. اما به رسم سابق، اسبهای خود را زین و یراق کرده و گردنبندهای طلا و نقره به گردن آنها بسته بودند، خودشان چکمههای مخصوص بهپا کرده و مسلح شده بودند، شمشیرهای مرصّع به کمر بسته بودند با یک جلال و جبروت عجیبی. ولی حضرت قبلًا فرموده بود من میخواهم مثل جدم بیرون بیایم. در داخل منزل که بودند به عدهای از کسانشان فرمودند: اینطور که من میگویم رفتار کنید. وضو گرفتند و آماده شدند.
حضرت خیلی ساده پاها را برهنه کرد و ضامنهای کمر را بالا زد، عصا را به دست گرفت و ذکرگویان حرکت کرد: اللَّهُ اکبَرُ اللَّهُ اکبَرُ اللَّهُ اکبَرُ عَلی ما هَدینا وَ لَهُ الشُّکرُ عَلی ما اوْلینا. اطرافیان هم با حضرت همصدا شدند. همه منتظر بودند. در که باز شد یک وقت دیدند امام با آن هیئت آمدند بیرون: اللَّهُ اکبَر. جمعیت بیاختیار گفت: اللَّهُ اکبَر.
از اسبها پیاده شدند و آنها را رها کردند و لباسها را کندند. چکمهها را طوری بسته بودند که از پاها بیرون نمیآمد. نوشتهاند خوشبختترین افراد کسی بود که یک چاقو پیدا میکرد که چکمهها را پاره کند و دور بیندازد. اشکها جاری شد. تا حالا انتظار داشتند امام با جلال و جبروت مادی و دنیایی و زر و زیور و اسب و شمشیر بیرون بیایند؛ برعکس، جلال و جبروت معنوی جایش را گرفت. اینها هم فریاد کشیدند: اللَّهُ اکبَر. مردم دیگر هم فریاد کشیدند: اللَّهُ اکبَر. زنها و بچهها روی پشتبامها جمع شده بودند که جلال ولیعهدی را ببینند. یک وقت دیدند اوضاع طور دیگر است. نوشتهاند یکمرتبه تمام شهر مرو فریاد اللَّهُ اکبَر شد و صدای ضجّه و گریه در شهر بلند شد. جلال چند برابر شد اما در سادگی و معنویت. راه افتادند به طرف
مصلّی (چون نماز عمومی است مستحب است زیر آسمان خوانده شود.) چنان جمعیت هجوم آورد و چنان ابراز احساسات میکردند که گویی زمین و آسمان میلرزد. جاسوسهای مأمون به او خبر دادند که قضیه از این قرار است، اگر این نماز را امروز علی بن موسیالرضا بخواند تو دیگر مالک چیزی نیستی. اگر از همانجا به مردم بگوید برویم سراغ مأمون، همان لشکریان خودت به سراغت خواهند آمد و تکهتکهات خواهند کرد. هنوز که کار به آنجا نکشیده جلویش را بگیر. این بود که آمدند نزد حضرت و به عنوان التماس و خواهش که شما خسته و ناراحت میشوید و خلیفه گفته من راضی نیستم، مانع ایشان شدند. فرمود: من که اول گفتم که من اگر بخواهم بیایم، با آن زی بیرون میآیم که جدم بیرون میآمد. نگيزههاى مأمون از پيشنهاد ولايتعهدى به امام رضا (ع) (2): 4- سياست ملكدارى چهارمين نظريهاى كه به عنوان انگيزه مأمون از پيشنهاد ولايتعهدى به امام رضا (ع) وجود دارد- و به نظر ما در مقايسه با ديگر نظرات، به حقيقت نزديكتر است و شواهد و قراين تاريخى و اوضاع و احوال سياسى آن را تأييد مىكند- اين است كه طراح و مبتكر نقشه، خود مأمون بوده است و ريشه اصلى اين اقدام به سياست ملكدارى وى بر مىگردد. وى در ارزيابى شرايط سياسى- اجتماعى حكومت خود- كه در درسهاى پيشين به ترسيم آن پرداختيم- به اين نتيجه رسيد كه براى حفظ و دوام قدرت و حكومت خود راهى جز جذب امام رضا (ع) به دستگاه خلافت و ولايتعهدى او وجود ندارد.
مهمترين انگيزههاى سياسى مأمون از اتّخاذ اين سياست عبارت است از:
الف- جلب رضايت ايرانيان بعضى از نقاط ايران بويژه خراسان على الخصوص پس از قيام ابومسلم خراسانى بر ضدّ بنىاميّه به تشيع و دوستى على (ع) و دودمانش روى آورده بودند. مأمون نيز كه مادرش ايرانى بود و در پرتو حمايت ايرانيان بر امين پيروز شده بود، مصلحت حكومت خود را در همراه داشتن آنان با خويش ديد. براى اين كار لازم بود، خود را از نظر اعتقادى هماهنگ با آنان نشان دهد.جدم اینطور میآمد. او علاوه بر پيشنهاد ولايتعهدى، دستور داد به آن حضرت از اين پس «رضا» بگويند «1» تا به ايرانيان كه مبارزات خود عليه امويان را با شعار «الرّضا من آل محمد» شكل داده بودند بنماياند كه اينك خواسته شما تحقق يافته و آن كسى را كه شما مىخواستيد من به قدرت رسانده درصدد واگذارى خلافت به او هستم.
مأمون با اين اقدام، ادامه پشتيبانى ايرانيان را نسبت به خود حتمى ساخت؛ زيرا در عمل نشان داد كه خواسته او همان خواسته ارزشمند آنان است.
ب- فرونشاندن قيامهاى علويان وجود علويان و مخالفتها و قيامهاى پياپى آنان بر ضد دستگاه خلافت، براى خلفا از جمله مأمون، استخوان گلوگيرى بود كه همواره آنان را آزار مىداد.
مأمون براى مهار كردن جنبش بالنده علويان و خلع سلاح آنان دست به اين اقدام زد.
زيرا علويان وقتى ببينند رهبر آنان مورد توجه خليفه قرار گرفته و جذب دستگاه او شده است، بطور قهرى از مخالفت و مبارزه با آن دست كشيده خود را در چنين دستگاهى سهيم مىدانند و سعى خواهند كرد بدان نزديك شوند.
مأمون برغم دشمنىاش با آل على (ع) براى جلب بيشتر نظر علويان، نسبت به آنان، سياست عفو و اغماض در پيش گرفت و بسيارى از آنان را با آن كه- از نظر دستگاه خلافت- جرمهاى بزرگى مرتكب شده بودند بخشيد و مورد اكرام و احترام قرار داد. زيدبن موسى بن جعفر معروف به «زيدالنّار» و محمد بن جعفر علوى از جمله اين افراد بودند.
مأمون با پيشنهاد ولايتعهدى به پيشواى شيعيان و تطبيق شعار «الرّضا من آل محمّد» به آن حضرت، علويان را كاملًا خلع سلاح كرد؛ زيرا آنان تاكنون دستگاه خلافت را غيرمشروع دانسته مردم را با اين شعار به مبارزه با آن فرامىخواندند. و اينك مأمون آن شعار را تحقق بخشيده است. و با اين اقدام مأمون، دعوت براى هر كس ديگر بىمعنى تلقى شده مورد انكار و مخالفت اقشار مختلف مردم قرار مىگرفت؛ زيرا هيچ فردى-چه در ميان علويان و چه در ميان غيرآنان- از نظر داشتن شرايط رهبرى و كمالات نفسانى به پايه آن حضرت نمىرسيد.
نتيجه اين سياست اين شد كه پس از قضيّه ولايتعهدى امام (ع)، جنبشها و سروصداهاى علويان در تمامى ولايات و شهرها به خاموشى گراييد و جز شورش عبدالرّحمان بن احمد در يمن- كه آن هم معلول ستم حاكم آن سامان بود و با وعده مأمون مبنى بر جامه عمل پوشيدن به خواسته وى پايان پذيرفت- هيچ قيامى از جانب علويان صورت نگرفت. «1» ج- خالى كردن صحنه از وجود امام رضا (ع)
بدون شك، مهمترين انگيزه مأمون از اين اقدام، شخص على بن موسى (ع) و خالىكردن صحنه از وجود آن حضرت بود. زيرا امام رضا (ع) قدرتمندترين و متنفذترين چهرهاى بود كه براى دستگاه خلافت به عنوان يك خطر جدّى به شمار مىآمد. مأمون در رابطه با امام رضا (ع) چند هدف را دنبال مىكرد.
آن كه بزرگترين خطرى را كه از جانب شخصيّت بىهمتاى امام رضا (ع) وى را تهديد مىكرد از سر راه خود بردارد و امام را در وضعيّتى قرار دهد كه نتواند مردم را به انقلاب عليه حكومت خودكامه او دعوت كند.
مأمون در سخنى خطاب به عباسيان به اين انگيزه خويش اشاره مىكند و مىگويد:
ما ترسيديم اگر او را بدين حال رها كنيم از جانب وى چنان شكافى در كار ما پديد آيد كه توان بستن آن را نداشته باشيم و بلايى بر سر ما فرودآيد كه غيرقابل تحمّل باشد. «2» آن كه امام را- كه به تعبير خود آن حضرت خطش در خاور و باختر خوانده مىشد «3» و بهاعتراف مأمون، بيش از هر كس مورد رضايت عام و خاص بود «4»- تحتنظر بگيرد و از نزديك كليّه فعّاليتهاى آن حضرت را كنترل كند. شايد يكى از انگيزههاى مأمون از تزويج دخترش «امّ حبيبه» بهامامرضا (ع) همينبود كهازداخل جاسوسى مطمئن بر حضرت بگمارد. مأمون به اين مقدار بسنده نكرد، بلكه كنيزان خدمتكار را به عنوان هديه نزد امام (ع) مىفرستاد تا تحت اين پوشش، اوضاع و مسائل درون خانه امام را به وى گزارش دهند. «1» علاوه بر اينها، او موفق شد با كمك وزير خود «فضل بن سهل»، هشام بن ابراهيم، دربان و خدمتكار امام رضا (ع) را بفريبد و از او به عنوان يكى از عوامل نفوذى خود استفاده كند. هشام از نزديكان حضرت رضا (ع) بود، بگونهاى كه كليّه امور آن حضرت به دست وى اداره مىشد و تمامى اموالى كه از نقاط مختلف براى امام فرستاده مىشد نخست به دست او مىرسيد.
زمانى كه على بن موسى (ع) به خراسان منتقل شد، فضل با هشام رابطه برقرار كرد و موفق شد او را به خدمت دستگاه بگيرد. هشام- پس از پذيرش جاسوسى- بطور رسمى از سوى مأمون به دربانى پيشواى هشتم گمارده شد و مأمور گشت تمامى اخبار و رويدادهاى خانه امام را به خليفه گزارش كند. از آن پس سخنى در خانه امام گفته نمىشد مگر آن كه وى به فضل يا مأمون اطلاع مىداد. «2» آن كه با آوردن امام رضا (ع) نزد خود، آن حضرت را از زندگى اجتماعى و پايگاههاى مردمى دور سازد و رابطهاش را با مردم بويژه شيعيان و انقلابيون بگسلد و بدين وسيله نفوذ آن پيشواى برحق را كه هم در خراسان و هم در نقاط ديگر رو به فزونى بود، محدود سازد.
يكى از مأموريتهاى هشام اين بود كه رفت و آمد شيعيان را نزد آن حضرت محدود كند. در اجراى اين مأموريت، هيچ كس بدون اجازه وى رخصت حضور به نزد امام (ع) را نمىيافت و او، امر را بر دوستان امام (ع) چنان تنگ گرفت كه هيچ يك از آنان آزادانه توفيق زيارت پيشوايشان را پيدا نمىكردند. «3» در اجراى همين سياست، مأمون از فرستاده خود «رجاء بن ابى ضحّاك» خواست تا امام رضا (ع) را از راه بصره و اهواز به سوى خراسان حركت دهد نه از راه كوفه و قم.
آن كه از نفوذ معنوى و شخصيت اجتماعى امام (ع) بكاهد. با عملى شدن نقشهمأمون، امام رضا (ع) نه تنها نمىتوانست از نارضايتى مردم از دستگاه به نفع خود استفاده كند، بلكه افكار عمومى عليه خود آن حضرت تحريك شده بذر شك و ترديد نسبت به رهبرى الهى اهلبيت (ع) در دلهاى آنان كاشته مىشد.
مردم كه تاكنون معتقد بودند خلافت، حق خاندان پيامبر (ص) است و ديگران غاصباند و اگر آنان حكومت را به دست گيرند با تمامى مظاهر ظلم و شرك مبارزه خواهند كرد، وقتى چنين صحنهاى را ببينند ديدگاهشان نسبت به آنان عوض شده، خواهند گفت: اوضاع تغيير نكرده است و چه بسا اهلبيت (ع) را متهم خواهند كرد كه اينان تا دست خودشان از حكومت كوتاه است، اين حرفها را مىزنند، ولى هنگامى كه خودشان به قدرت رسيدند، ساكت شده و حرفى نمىزنند.
اين انگيزه هم در سخنان مأمون به چشم مىخورد و هم در بيانات امامرضا (ع).
مأمون در پاسخ به اعتراض عباسيان مىگويد:
سستى در كار او (امام رضا (ع)) روا نيست ولى ما نياز به آن داشتيم كه اندكاندك از اعتبار و شأن او بكاهيم و چنان تصويرى از او در اذهان تودههاى مردم ترسيم كنيم كه وى شايستگى امر خلافت را ندارد؛ سپس چارهاى جوييم كه يكباره او را از ميان برداريم. «1» و نيز مىگويد:
ما او را وليعهد خود ساختيم تا … علاقمندان و شيفتگانش دريابند كه او را در ادعايى كه مىكند (زهد و پارسايى) از كم و بيش نصيبى نيست. «2» على بن موسى الرضا (ع) در گفتگويى ك تاريخ زندگانى امام رضا(ع) 161 در مكه ص : 161 ه با مأمون بر سر مسأله خلافت داشت، فرمود:
من از انگيزه تو آگاهم. تو مىخواهى مردم بگويند: على بن موسى از دنيا روى نگردانده است؛ بلكه اين دنياست كه از وى روى گردانده است. مگر نمىبينيد كه چگونه به طمع خلافت، پيشنهاد ولايتعهدى را پذيرفت. «3»د- بهرهبردارى از موقعيت استثنايى امام (ع) به نفع خود مأمون در عين آن كه سعى داشت از امام رضا (ع) به عنوان سپرى براى جلوگيرى از خشم مردم نسبت به عباسيان استفاده كند، مىكوشيد تا انرژى متراكم قدرتمندترين جبهه مخالف را كه مظهرش حضرت على بن موسى (ع) بود در خدمت خود گرفته، پايگاه مردمى نيرومندى براى خود به دست آورد.
او در رؤياى خود چنين آرزويى را در دل مىپروراند كه حكومتش در آينده نزديك از همان موقعيت و جايگاهى برخوردار خواهد شد كه امام (ع) بهرهمند است.
البته آرزوى او بيجا نبود؛ زيرا شخصيّتى را به دستگاه خود جذب مىكرد كه نزد تمامى گروهها و طبقات از احترام و ارج خاصى برخوردار بود؛ چندان كه غيرشيعيان نيز به آن حضرت ارادت ورزيده و حتى گروههايى از اهلسنّت، اهل حديث «1»، مرجئه و زيديّه گرد او را گرفته بر امامت و لزوم پيروى از فرمانش وحدت نظر داشتند. «2» بسيار اتفاق مىافتاد كه مأمون براى جلوگيرى از عصيان و شورش ناراضيان عليه حكومت خود به امام رضا (ع) متوسل مىشد و از آن حضرت تقاضا مىكرد از پيروان خود بخواهد بر ضدّ او سخن نگويند. به عنوان نمونه:
پس از قتل فضل بن سهل در ميان مردم شايع شد كه اين قتل طبق طرح و نقشه مأمون بوده است. از اين رو، مردم به خيابانها ريخته عليه مأمون تظاهرات كردند و براى محكوم كردن توطئه او به سوى كاخ سلطنتى راه افتادند.
مأمون با شتاب از درِ پشت قصر خارج شد و به خانه امام رضا (ع) كه در نزديكى كاخش بود پناه برد و از آن حضرت براى فرونشاندن خشم مردم استمداد جست،امام (ع) در برابر مردم ظاهر شد و با يك دستور همه را پراكنده ساخت. «1» اينها همه گواه آن است كه امام هشتم (ع) حتى در مركز حكومت مأمون در ميان مردم از پايگاه اجتماعى عظيمى برخوردار و فرمانش براى همه مطاع و نافذ بود.
ه- مشروعيت بخشيدن به حكومت خويش عباسيان كه مشروعيت حكومت خود را در پرتو مبارزه عليه ظلم و بيدادگرى امويان و انتساب خويش به پيامبر (ص) و شعار «الرّضا من آل محمّد» كسب كرده بودند، پس از تسلط بر قدرت، شعارهاى پيشين خود را به فراموشى سپرده همچون امويان، به درنده خويى و سفاكى روى آوردند. از اين رو حكومت آنان در اندك زمانى در انظار مسلمانان و تودههاى ستمديده، فاقد مشروعيّت و ازهمان سنخامويان و حتى بدتر ازآنان به شماررفت.
مأمون با توجه به اين خلأ اساسى در صدد برآمد تا براى جلب انظار مردم وجهه خلافت را عوض كند و به آن مشروعيّت ببخشد. براى تحقق اين هدف، مناسبترين راه اين بود كه فرزند پيامبر (ص) و پيشواى شيعيان را كه مظهر حق و شريعت بود به دربار خود جذب كند و بااين حركت، مدّعاى علويان- مبنى بر غاصبانه بودن حكومت خويش- را عملًا تخطئهنمايد.
مأمون در صورت موفقيّت در اين طرح، نه تنها از امام رضا (ع) بر مشروعيّت حكومت خود تأييد و اعتراف مىگرفت بلكه بر روى يكى از اصول اعتقادى تشيّع؛ يعنى ستمگرانه و غاصبانه بودن حكومتهاى غيرپيشوايان معصوم (ع) خطّ بطلان مىكشيد.
خليفه عباسى در سخنى به اين انگيزه خود اشاره كرده مىگويد:
ما او (امام رضا (ع)) را وليعهد خود كرديم تا دعايش براى ما باشد و به حكومت و خلافت ما اعتراف كند و … بداند كه امر خلافت از آن ماست نه او. «2»
خلاصه چهارمين نظريهاى كه به عنوان انگيزه مأمون از پيشنهاد ولايتعهدى به امام رضا (ع) مطرح شده و به نظر ما به حقيقت نزديكتر است، نظريه سياست ملكدارى مأمون است. مهمترين انگيزههاى سياسى مأمون از اتخاذ اين سياست عبارت بود از:
1- جلب رضايت ايرانيان.
2- فرونشاندن قيامهاى علويان.
3- خالى كردن صحنه از وجود امام رضا (ع).
مأمون در رابطه با امام رضا (ع) چند هدف را دنبال مىكرد:
الف- او را بزرگترين خطر براى حكومت خود مىديد و سعى در برداشتن اين خطر داشت.
ب- فعّاليتهاى امام (ع) را تحت نظر بگيرد.
ج- با آوردن امام رضا (ع) نزد خود، او را از زندگى اجتماعى و پايگاههاى مردمى دور سازد و رابطهاش را با امت بگسلد.
د- از نفوذ معنوى و شخصيّت اجتماعى امام (ع) بكاهد.
4- بهرهبردارى از موقعيّت استثنايى امام (ع) به نفع خود.
5- مشروعيّت بخشيدن به حكومت خويش.
پرسش 1- چگونه سياست ملكدارى مأمون موجب شد وى ولايتعهدى رابه امامرضا (ع) پيشنهاد كند؟
2- انگيزههاى مأمون از اتخاذ اين سياست در برابر امام رضا (ع) چه بود؟
3- مأمون در ارتباط با امام رضا (ع) چه اهدافى را دنبال مىكرد؟
4- مأمون چگونه سعى داشت از محبوبيت و مقبوليت اجتماعى امام رضا (ع) به نفع خود استفاده كند؟
5- جذب امامرضا (ع) به دستگاه مأمون چگونه باعث مشروعيت پيداكردن حكومت وى شد؟
فرم در حال بارگذاری ...