مأمون براى جلب حمايت مردم خراسان كه طرفدار و دوستدار اهل‌بيت(عليهم السلام) بودند سياستش اين بود كه به ظاهر خود را علاقه‌مند به اهل‌بيت(عليهم السلام) نشان مى‌داد و از همين رو بود كه امام رضا(عليه السلام) را از مدينه به خراسان آورد و در ظاهر ايشان را به ولايت‌عهدى منصوب كرد. در راستاى همين سياست، مأمون گاهى جلسات علمى تشكيل مى‌داد و از امام رضا(عليه السلام) دعوت مى‌كرد كه با علما و دانشمندان ساير اديان و مذاهب به بحث و مناظره بپاهمّيت ديگر دوران امام رضا (ع)، حضور ايشان در مركز خلافت آن روزگار، يعنى خراسان بود. امام به اصرار مأمون، خليفه عبّاسى، مجبور شد تا مدينه را ترك گويد و با پذيرفتن ولى‌عهدى مأمون، به خراسان برود. خراسان در آن دوره، يكى از مراكز حديثى فقهى اهل تسنّن به شمار مى‌آمد و محلّ آمد و شدِ دانشمندان مسلمان و غير مسلمان بود. امام از اين فرصت پديد آمده، بهره برد و با شركت در مناظرات علمى مختلف، دلايلِ امامتِ شيعه را به گونه‌اى شفّاف بيان كرد، به گونه‌اى كه پس از امام رضا (ع)، كمتر پرسشِ پاسخ نيافته‌اى در امر امامت، باقى ماند. ايشان، در اين دوران، ادّعاهاى اديان ديگر را خنثا مى‌كرد و با برگويى صفات خداوند متعال، يكتاپرستى ناب را ترويج مى‌نمود. از همين رو، احاديثِ فراوانى در موضوع امامت و توحيد از امام رضا (ع) براى ما باقى مانده است. براى نمونه، امام فرمود:

إنَّ الإمامةَ أُسُّ الإسلامِ النّامى و فَرعُهُ السامى.[56]

امامت، ريشه بالنده اسلام و شاخه برافراشته آن است.

حال برویم سراغ انگیزههای مأمون، ببینیم مأمون را چه چیز وادار کرد که این موضوع [را مطرح کند؟] آیا مأمون واقعاً به این فکر افتاده بود که کار را به حضرت رضا واگذار کند که اگر خودش مرد یا کشته شد خلافت به خاندان علوی و به حضرت رضا منتقل شود؟ اگر چنین اعتقادی داشت آیا این اعتقادش تا نهایت امر باقی ماند؟ در این صورت باید قبول نکنیم که مأمون حضرت رضا را مسموم کرده، باید حرف کسانی را قبول کنیم که میگویند حضرت رضا به اجل طبیعی از دنیا رفتند. از نظر علمای شیعه این فکر که مأمون از اول حسن نیت داشت و تا آخر هم بر حسن نیت خود باقی بود مورد قبول نیست. بسیاری از فرنگیها چنین اعتقادی دارند، معتقدند که مأمون واقعاً شیعه بود، واقعاً معتقد و علاقه مند به آل علی بود.

مأمون و تشیع

مأمون براى جلب حمايت مردم خراسان كه طرفدار و دوستدار اهل‌بيت(عليهم السلام) بودند سياستش اين بود كه به ظاهر خود را علاقه‌مند به اهل‌بيت(عليهم السلام) نشان مى‌داد و از همين رو بود كه امام رضا(عليه السلام) را از مدينه به خراسان آورد و در ظاهر ايشان را به ولايت‌عهدى منصوب كرد. در راستاى همين سياست، مأمون گاهى جلسات علمى تشكيل مى‌داد و از امام رضا(عليه السلام) دعوت مى‌كرد كه با علما و دانشمندان ساير اديان و مذاهب به بحث و مناظره بپردازد.اهمّيت ديگر دوران امام رضا (ع)، حضور ايشان در مركز خلافت آن روزگار، يعنى خراسان بود. امام به اصرار مأمون، خليفه عبّاسى، مجبور شد تا مدينه را ترك گويد و با پذيرفتن ولى‌عهدى مأمون، به خراسان برود. خراسان در آن دوره، يكى از مراكز حديثى فقهى اهل تسنّن به شمار مى‌آمد و محلّ آمد و شدِ دانشمندان مسلمان و غير مسلمان بود. امام از اين فرصت پديد آمده، بهره برد و با شركت در مناظرات علمى مختلف، دلايلِ امامتِ شيعه را به گونه‌اى شفّاف بيان كرد، به گونه‌اى كه پس از امام رضا (ع)، كمتر پرسشِ پاسخ نيافته‌اى در امر امامت، باقى ماند. ايشان، در اين دوران، ادّعاهاى اديان ديگر را خنثی مى‌كرد و با برگويى صفات خداوند متعال، يكتاپرستى ناب را ترويج مى‌نمود. از همين رو، احاديثِ فراوانى در موضوع امامت و توحيد از امام رضا (ع) براى ما باقى مانده است و در این که مأمون مرد عالم و علم دوستی بوده نیز شکی نیست و این سبب شده که بسیاری از فرنگیها معتقد بشوند که مأمون روی عقیده و خلوص نیت، ولایتعهد را به حضرت رضا تسلیم کرد و حوادث روزگار مانع شد، زیرا حضرت رضا به اجل طبیعی از دنیا رفت و موضوع منتفی شد. ولی این مطلب البته از نظر علمای شیعه درست نیست، قرائن هم برخلاف آن است. اگر مطلب تا این مقدار صمیمی و جدی میبود عکس العمل حضرت رضا در مسأله قبول ولایتعهد به این شکل نبود که بود. ما می بینیم حضرت رضا قضیه را به شکلی که جدی باشد تلقی نکرده اند.

نظر شیخ مفید و شیخ صدوق

فرض دیگر- که این فرض خیلی بعید نیست چون امثال شیخ مفید و شیخ صدوق آن را قبول کرده اند- این است که مأمون در ابتدای امر صمیمیت داشت ولی بعد پشیمان شد. در تاریخ هست- همین ابوالفرج هم نقل میکند، و شیخ صدوق مفصلترش را نقل میکند، شیخ مفید هم نقل میکند- که مأمون وقتی که خودش این پیشنهاد را کرد گفت: زمانی برادرم امین مرا احضار کرد (امین خلیفه بود و مأمون با اینکه قسمتی از مُلک به او واگذار شده بود ولیعهد هم بود) من نرفتم و بعد لشکری فرستاد که مرا دست بسته ببرند. از طرف دیگر در نواحی خراسان قیامهایی شده بود و من لشکر فرستادم، در آنجا شکست خوردند، در کجا چنین شد و شکست خوردیم، و بعد دیدم روحیه سران سپاه من هم بسیار ضعیف است؛ برای من دیگر تقریباً جریان قطعی بود که قدرت مقاومت با برادرم را ندارم و مرا خواهند گرفت، کت بسته تحویل او خواهند داد و سرنوشت بسیار شومی خواهم داشت. روزی بین خود و خدای خود توبه کردم- به آن کسی که با او صحبت میکند اتاقی را نشان میدهد و میگوید- در همین اتاق دستور دادم که آب آوردند، اولًا بدن خودم را شستشو دادم، تطهیر کردم (نمیدانم کنایه از غسل کردن است یا همان شستشوی ظاهری)، سپس دستور دادم لباسهای پاکیزه سفید آوردند و در همین جا آنچه از قرآن حفظ بودم خواندم و چهار رکعت نماز بجا آوردم و بین خود و خدای خود عهد کردم (نذر کردم) که اگر خداوند مرا حفظ و نگهداری کند و بر برادرم پیروز گرداند، خلافت را به کسانی بدهم که حق آنهاست؛ و این کار را با کمال خلوص قلب کردم. از آن به بعد احساس کردم که گشایشی در کار من حاصل شد. بعد از آن در هیچ جبههای شکست نخوردم. در جبهه سیستان افرادی را فرستاده بودم، خبر پیروزی آنها آمد. بعد طاهربن الحسین را

فرستادم برای برادرم، او هم پیروز شد، مرتب پیروزی و پیروزی، و من چون از خدا این استجابت دعا را دیدم میخواهم به نذری که کردم و به عهدی که کردم وفا کنم.

شیخ صدوق و دیگران قبول کردهاند، میگویند قضیه همین است، انگیزه مأمون فقط همین عهد و نذری بود که در ابتدا با خدا کرده بود. این یک احتمال.

احتمال دوم

احتمال دیگر این است که اساساً مأمون در این قضیه اختیاری نداشته، ابتکار از مأمون نبوده، ابتکار از فضل بن سهل ذوالریاستین وزیر مأمون بوده است [1] که آمد به مأمون گفت: پدران تو با آل علی بدرفتار کردند، چنین کردند چنان کردند، حالا سزاوار است که تو افضل آل علی را که امروز علی بن موسی الرضا است بیاوری و ولایتعهد را به او واگذار کنی، و مأمون قلباً حاضر نبود اما چون فضل این را خواسته بود چارهای ندید.

باز بنا بر این فرض که ابتکار از فضل بود، فضل چرا این کار را کرد؟ آیا فضل شیعی بود؟ روی اعتقاد به حضرت رضا این کار را کرد؟ یا نه، او روی عقاید مجوسی خود باقی بود، خواست عجالتاً خلافت را از خاندان عباس بیرون بکشد، و اصلًا میخواست با اساس خلافت بازی کند، و بنابراین با حضرت رضا هم خوب نبود و بد


[1]. مأمون وزیری دارد به نام فضل بن سهل. دو برادرند: حسن بن سهل و فضل بن سهل. ایندو ایرانی خالص و مجوسی الاصل هستند. در زمان برامکه- که نسل قبل بودهاند- فضل بن سهل که باهوش و زرنگ و تحصیلکرده بود و مخصوصاً از علم نجوم اطلاعاتی داشت آمد به دستگاه برامکه و به دست آنها مسلمان شد. (بعضی گفتهاند پدرشان مسلمان شد و بعضی گفته اند نه، خود اینها مجوسی بودند، همان جا مسلمان شدند.) بعد کارش بالا گرفت، رسید به آنجا که وزیر مأمون شد و دو منصب را در آنِ واحد اشغال کرد. اولا وزیر بود (وزیرِ آن وقت مثل نخست وزیرِ امروز بود، یعنی همه کاره بود، چون هیئت وزرا که نبود، یک نفر وزیر بود که بعد از خلیفه قدرتها دراختیار او بود.) و علاوه بر این به اصطلاح امروز رئیس ستاد و فرمانده کل ارتش بود. این بود که به او «ذوالریاستین» میگفتند، هم دارای منصب وزارت و هم دارای فرماندهی کل قوا. لشکر مأمون، همه، ایرانی هستند (عرب در این سپاه بسیار کم است) چون مأمون در خراسان بود؛ جنگ امین و مأمون هم جنگ عرب و ایرانی بود، اعراب طرفدار امین بودند و ایرانیها و بالاخص خراسانیها (مرکز، خراسان بود) طرفدار مأمون. مأمون از طرف مادر ایرانی است. مسعودی، هم در مروج الذهب و هم در التنبیه والاشراف نوشته است- و دیگران هم نوشتهاند- که مادر مأمون یک زن بادقیسی بود.

کار به جایی رسید که فضل بن سهل بر تمام اوضاع مسلط شد و مأمون را به صورت یک ابزار بلااراده درآورد.

بود؛ و لهذا اگر نقشه های فضل عملی میشد خطرش بیشتر از خلافت خود مأمون بود چون مأمون بالاخره هرچه بود یک خلیفه مسلمان بود ولی اینها شاید میخواستند اساساً ایران را از دنیای اسلام مجزا کنند و ببرند به سوی مجوسیت.

اینها همه سؤال است که عرض میکنم، نمیخواهم بگویم که تاریخ یک جواب قطعی به اینها میدهد.

نظر جرجی زیدان

جرجی زیدان یکی از کسانی است که معتقد است ابتکار از فضل بن سهل بود، ولی همچنین معتقد است که فضل بن سهل شیعی بود و روی اعتقاد به حضرت رضا چنین کاری را کرد. ولی این حرف هم حرف صحیح و درستی نیست [زیرا] با تواریخ تطبیق نمیکند. اگر فضل بن سهل آنچنان صمیمی می بود و واقعاً میخواست تشیع را بر تسنن پیروزی بدهد عکس العمل حضرت رضا در مقابل ولایتعهد اینجور نبود که بود، و بلکه در روایات شیعه و در تواریخ شیعه زیاد آمده است که حضرت رضا با فضل بن سهل سخت مخالف بود و بلکه بیشتر از آن که با مأمون مخالف بود با فضل بن سهل مخالف بود و فضل بن سهل را یک خطر به شمار میآورد و گاهی به مأمون هم میگفت که از این بترس، این و برادرش بسیار خطرناکند؛ و نیز دارد که فضل بن سهل نیز علیه حضرت رضا خیلی سعایت میکرد.

پس تا اینجا ما دو احتمال ذکر کردیم: یکی اینکه ابتکار از مأمون بود و مأمون صمیمیت داشت به خاطر آن نذر و عهدی که کرده بود، حال یا بعدها منحرف شد، که شیخ صدوق و دیگران این نظر را قبول کردهاند، و یا به صمیمیت خودش تا آخر باقی ماند، که بعضی از مستشرقین اینطور عقیده دارند.

دوم اینکه اصلًا ابتکار از مأمون نبود، ابتکار از فضل بن سهل بود؛ که برخی گفتهاند فضل، شیعی و صمیمی بود، و بعضی میگویند نه، فضل سوء نیت خطرناکی داشت.

احتمال سوم

الف . جلب نظر ایرانیان

فرضیه دیگر این است و مأمون از اول تصمیم نداشت و به خاطر یک سیاست مُلکداری این موضوع را درنظر گرفت. آن سیاست چیست؟ بعضی گفته­ اند جلب نظر ایرانیها، چون ایرانیها عموماً تمایلی به تشیع و خاندان علی علیه السلام داشتند و از اول هم که علیه عباسیها قیام کردند تحت عنوان «الرضا (یا الرضی) مِنْ آلِ محمّد» قیام کردند و لهذا به حسب تاریخ- نه به حسب حدیث- لقب «رضا» را مأمون به حضرت رضا داد، یعنی روزی که حضرت را به ولایتعهد نصب کرد گفت که بعد از این ایشان را به لقب «الرضا» بخوانید، میخواست آن خاطره ایرانیها را از حدود نود سال پیش که تحت عنوان «الرضا من آل محمد» یا «الرضی من آل محمد» قیام کردند زنده کند که ببینید! من دارم خواسته هشتاد نود ساله شما را احیاء میکنم، آن کسی که شما میخواستید من او را آوردم؛ [و با خود] گفت فعلًا ما آنها را راضی میکنیم، بعدها فکر حضرت رضا را میکنیم. و این مسأله هم هست که مأمون یک جوان بیست و هشت ساله و کمتر از سی ساله است، و حضرت رضا سنشان در حدود پنجاه سال است (و به قول شیخ صدوق و دیگران حدود چهل و هفت سال، که شاید همین حرف درست باشد.) مأمون پیش خود میگوید: به حسب ظاهر، ولایتعهدی این آدم برای من خطری ندارد، حداقل بیست سال از من بزرگتر است، گیرم که این چند سال هم بماند، او قبل از من خواهد مُرد.

پس یک نظر هم این است که گفته اند [طرح مسأله ولایتعهدی حضرت رضا] سیاست مأمون بود، ابتکار از خود مأمون بود و او نظر سیاسی داشت و آن آرام کردن ایرانیها و جلب نظر آنها بود.

ب . فرونشاندن قیامهای علویان

بعضی [برای این سیاست مأمون] علت دیگری گفته اند و آن فرونشاندن قیامهای علویین است. علویون خودشان یک موضوعی شده بودند؛ هرچند سال یک بار- و گاهی هر سال- از یک گوشه مملکت یک قیامی میشد که در رأس آن یکی از علویون بود. مأمون برای اینکه علویین را راضی کند و آرام نگاه دارد و یا لااقل در مقابل مردم خلع سلاح کرده باشد [دست به این کار زد]. وقتی که رأس علویون را بیاورد در دستگاه خودش، قهراً آنها میگویند پس ما هم سهمی در این خلافت داریم، حالا که سهمی داریم برویم آنجا؛ کما اینکه مأمون خیلی از اینها را بخشید با اینکه از نظر او جرمهای بزرگی مرتکب شده بودند؛ از جمله «زیدالنار»  را عفوکرد. با خود گفت بالاخره راضیشان کنم و جلوی قیامهای اینها را بگیرم. درواقع خواست یک سهم به علویین در خلافت بدهد که آنها آرام شوند، و بعد هم مردم دیگر را از دور آنها متفرق کند، یعنی علویین را به این وسیله خلع سلاح نماید که دیگر هرجا بخواهند بروند دعوت کنند که ما میخواهیم علیه خلیفه قیام کنیم، مردم بگویند شما که الآن خودتان هم در خلافت سهیم هستید، حضرت رضا که الآن ولیعهد است، پس شما علیه حضرت رضا میخواهید قیام کنید؟!.

ج . خلع سلاح کردن حضرت رضا

احتمال دیگر در باب سیاست مأمون که ابتکار از خودش بوده و سیاستی در کار بوده، مسأله خلع سلاح کردن خود حضرت رضاست و این در روایات ما هست که حضرت رضا روزی به خود مأمون فرمود هدف تو این است. میدانید وقتی افرادی که نقش منفی و نقش انتقاد را دارند، به یک دستگاه انتقاد میکنند، یک راه برای اینکه آنها را خلع سلاح کنند این است که به خودشان پست بدهند؛ بعد اوضاع و احوال هرچه که باشد، وقتی که مردم ناراضی باشند آنها دیگر نمیتوانند از نارضایی مردم استفاده کنند و برعکس، مردم ناراضی علیه خود آنها تحریک میشوند، مردمی که همیشه میگویند خلافت حق آل علی است، اگر آنها خلیفه شوند دنیا گلستان خواهد شد، عدالت اینچنین برپا خواهد شد و از این حرفها. مأمون خواست حضرت رضا را بیاورد در منصب ولایتعهد تا بعد مردم بگویند: نه، اوضاع فرقی نکرد، چیزی نشد؛ و یا [آل علی علیه السلام را] متهم کند که اینها تا دست خودشان کوتاه است این حرفها را میزنند ولی وقتی که دست خودشان هم رسید دیگر ساکت میشوند و حرفی نمیزنند.

بسیار مشکل است که انسان از دیدگاه تاریخ بتواند از نظر مأمون به یک نتیجه قاطع برسد. آیا ابتکار مأمون بود؟ ابتکار فضل بود؟ اگر ابتکار فضل بود روی چه جهت؟ و اگر ابتکار مأمون بود آیا حسن نیت داشت یا حسن نیت نداشت؟ اگر حسن نیت داشت در آخر برگشت یا برنگشت؟ و اگر حسن نیت نداشت سیاستش چه بود؟ اینها از نظر تاریخ، امور شبهه ناکی است. البته اغلب اینها دلایلی دارد ولی یک دلایلی که بگوییم صددرصد قاطع است نیست و شاید همان حرفی که شیخ صدوق و دیگران معتقدند [درست باشد] گو اینکه شاید با مذاق امروز شیعه خیلی سازگار نباشد که بگوییم مأمون از اول صمیمیت داشت ولی بعدها پشیمان شد، مثل همه

اشخاص که وقتی [دچار سختی میشوند تصمیمی مبنی بر بازگشت به حق میگیرند اما وقتی رهایی مییابند تصمیم خود را فراموش میکنند:] فَاذا رَکبوا فِی الْفُلْک دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ فَلَمّا نَجّیهُمْ الَی الْبَرِّ اذا هُمْ یشْرِکو [1]. قرآن نقل میکند که افرادی وقتی در  موج دریا گرفتار میشوند خیلی خالص و مخلص میشوند، ولی هنگامی که بیرون آمدند تدریجاً فراموش میکنند. مأمون هم در آن چهار موجه گرفتار شده بود، این نذر را کرد، اول هم تصمیم گرفت به نذرش عمل کند ولی کم کم یادش رفت و درست از آن طرف برگشت.

بهتر این است که ما مسأله را از وجهه حضرت رضا بررسی کنیم. اگر از این وجهه بررسی کنیم، مخصوصاً اگر مسلّمات تاریخ را درنظر بگیریم، به نظر من بسیاری از مسائل مربوط به مأمون هم حل میشود.

مسلّمات تاریخ

1. احضار امام از مدینه به مرو

یکی از مسلّمات تاریخ این است که آوردن حضرت رضا از مدینه به مرو، با مشورت امام و با جلب نظر قبلی امام نبوده است. یک نفر ننوشته که قبلًا در مدینه مکاتبه یا مذاکرهای با امام شده بود که شما را برای چه موضوعی میخواهیم و بعد هم امام به خاطر همان دعوتی که از او شده بود و برای همین موضوع معین حرکت کرد و آمد. مأمون امام را احضار کرد بدون اینکه اصلًا موضوع روشن باشد. در مرو برای اولین بار موضوع را با امام در میان گذاشت. نه تنها امام را، عده زیادی از آل ابی طالب را دستور داد از مدینه، تحت نظر و بدون اختیار خودشان حرکت دادند [و به مرو] آوردند. حتی مسیری که برای حضرت رضا انتخاب کرد یک مسیر مشخصی بود که حضرت از مراکز شیعه نشین عبور نکند، زیرا از خودشان میترسیدند. دستور داد که حضرت را از طریق کوفه نیاورند، از طریق بصره و خوزستان و فارس بیاورند به نیشابور. خطسیر را مشخص کرده بود. کسانی هم که مأمور این کار بودند از افرادی بودند که فوق العاده با حضرت رضا کینه و عداوت داشتند، و عجیب این است که آن سرداری که مأمور این کار شد به نام «جَلودی» یا «جُلودی» (ظاهراً عرب هم هست)

آنچنان به مأمون وفادار بود و آنچنان با حضرت رضا مخالف بود که وقتی مأمون در مرو قضیه را طرح کرد او گفت من با این کار مخالفم. هرچه مأمون گفت: ساکت شو، گفت: من مخالفم. او و دو نفر دیگر به خاطر این قضیه به زندان افتادند و بعد هم به خاطر همین قضیه کشته شدند، [به این ترتیب که] روزی مأمون اینها را احضار کرد، حضرت رضا و عدهای از جمله فضل بن سهل ذوالریاستین هم بودند، مجدداً نظرشان را خواست، تمام اینها در کمال صراحت گفتند ما صددرصد مخالفیم، و جواب تندی دادند. اولی را گردن زد. دومی را خواست. او مقاومت کرد. وی را نیز گردن زد. به همین «جلودی» رسید [1]. حضرت رضا کنار مأمون نشسته بودند. آهسته به او گفتند: از این صرف نظر کن. جلودی گفت: یا امیرالمؤمنین! من یک خواهش از تو دارم، تو را به خدا حرف این مرد را درباره من نپذیر. مأمون گفت: قَسمت عملی است که هرگز حرف او را دربارهات نمیپذیرم. (او نمیدانست که حضرت شفاعتش را میکند.) همان جا گردنش را زد. به هر حال حضرت رضا را با این حال آوردند و وارد مرو کردند. تمام آل ابی طالب را در یک محل جای دادند و حضرت رضا را در یک جای اختصاصی، ولی تحت نظر و تحت الحفظ، و در آنجا مأمون این موضوع را با حضرت در میان گذاشت. این یک مسأله که از مسلّمات تاریخ است.

2. امتناع حضرت رضا

گذشته از این مسأله که این موضوع در مدینه با حضرت در میان گذاشته نشد، در مرو که در میان گذاشته شد حضرت شدیداً ابا کرد. همین ابوالفرج در مقاتل الطالبیین نوشته است که مأمون، فضل بن سهل و حسن بن سهل را فرستاد نزد حضرت رضا و [ایندو موضوع را مطرح کردند.] حضرت امتناع کرد و قبول نمیکرد. آخرش گفتند:


[1]. جلودی یک سابقه بسیار بدی هم داشت و آن این بود که در قیام یکی از علویین که در مدینه قیام کرده و بعد مغلوب شده بود، هارون ظاهراً به همین جلودی دستور داده بود که برو در مدینه تمام امول آل ابی طالب را غارت کن، حتی برای زنهای اینها زیور نگذار، و جز یک دست لباس، لباسهای اینها را از خانه هاشان بیرون بیاور. آمد به خانه حضرت رضا. حضرت دم در را گرفت و فرمود من راه نمیدهم. گفت:

من مأموریت دارم، خودم باید بروم لباس از تن زنها بکنم و جز یک دست لباس برایشان نگذارم. فرمود:

هرچه که تو میگویی من حاضر میکنم ولی اجازه نمیدهم داخل شوی. هرچه اصرار کرد حضرت اجازه نداد. بعد خود حضرت [به زنها] فرمود: هرچه دارید به او بدهید که برود، و او لباسها و حتی گوشواره و النگوی آنها را جمع کرد و رفت.

چه میگویی؟! این قضیه اختیاری نیست، ما مأموریت داریم که اگر امتناع کنی همین جا گردنت را بزنیم. (علمای شیعه مکرر این را نقل کردهاند.) بعد میگوید: باز هم حضرت قبول نکرد. اینها رفتند نزد مأمون. بار دیگر خود مأمون با حضرت مذاکره کرد و باز تهدید به قتل کرد. یکدفعه هم گفت: چرا قبول نمیکنی [1]؟! مگر جدت علی بن ابی طالب در شورا شرکت نکرد؟! میخواست بگوید که این با سنت شما خاندان هم منافات ندارد، یعنی وقتی علی علیه السلام آمد در شورا شرکت کرد و [در امر انتخاب خلیفه] دخالت نمود معنایش این بود که عجالتاً از حقی که از جانب خدا برای خودش قائل بود صرف نظر کرد و تسلیم اوضاع شد تا ببیند شرایط و اوضاع از نظر مردمی چطور است، کار به او واگذار میشود یا نه. پس اگر شورا خلافت را به پدرت علی میداد قبول میکرد، تو هم باید قبول کنی. حضرت آخرش تحت عنوان تهدید به قتل که اگر قبول نکند کشته میشود قبول کرد. البته این سؤال برای شما باقی است که آیا ارزش داشت که امام بر سر یک امتناع از قبول کردن ولایتعهد کشته شود یا نه؟ آیا این نظیر بیعتی است که یزید از امام حسین میخواست یا نظیر آن نیست؟ که این را بعد باید بحث کنیم.

3. شرط حضرت رضا

یکی دیگر از مسلّمات تاریخ این است که حضرت رضا شرط کرد و این شرط را هم قبولاند که من به این شکل قبول میکنم که در هیچ کاری مداخله نکنم و مسؤولیت هیچ کاری را نپذیرم. درواقع میخواست مسؤولیت کارهای مأمون را نپذیرد و به قول امروزیها ژست مخالفت را و اینکه ما و اینها به هم نمیچسبیم و نمیتوانیم همکاری کنیم حفظ کند و حفظ هم کرد. (البته مأمون این شرط را قبول کرد.) لهذا حضرت حتی در نماز عید شرکت نمیکرد
[1]. آنها خودشان میدانستند که ته دلها چیست و حضرت رضا چرا قبول نمیکند. حضرت رضا قبول نمیکرد چون خود حضرت هم بعدها به مأمون فرمود: تو مال چه کسی را داری میدهی؟! این مسأله برای حضرت رضا مطرح بود که مأمون مال چه کسی را دارد میدهد؟ و قبول کردن این منصب از وی به منزله امضای اوست. اگر حضرت رضا خلافت را من جانب اللَّه حق خودش میداند، به مأمون میگوید تو حق نداری مرا ولی عهد کنی، تو باید واگذار کنی بروی و بگویی من تاکنون حق نداشتم، حق تو بوده، و شکل واگذاری قبول کردن توست؛ و اگر انتخاب خلیفه به عهده مردم است باز به او چه مربوط؟!حضرت تقاضا کرد، امام فرمود: این برخلاف عهد و پیمان من است، او گفت: اینکه شما هیچ کاری را قبول نمیکنید مردم پشت سر ما یک حرفهایی میزنند، باید شما قبول کنید، و حضرت فرمود: بسیار خوب، این نماز را قبول میکنم، که به شکلی هم قبول کرد که خود مأمون و فضل پشیمان شدند و گفتند اگر این برسد به آنجا انقلاب میشود، آمدند جلوی حضرت را گرفتند و ایشان را از بین راه برگرداندند و نگذاشتند که از شهر خارج شوند.

   یکشنبه 23 بهمن 1401


فرم در حال بارگذاری ...